دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

مهمان دار، آب و پرواز

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ

بسم الله

دارد کم کم شروع می شود. نشسته ای توی هواپیمای جمع و جورِ تابان و منتظری خلبان تیک آف کند و بتوانی جرعه ای آب از مهمان دار بگیری. شاید اصلاً فکرش را هم نمی کردی این طور بشود. وسیله ی سفر را نمی گویم. هر چند این هم به نوعی در تاریخ راهیان نور دانشجویی، خرق عادتی است برای خودش، با مزایایی و معایبی.

از روزها قبل از سفر آماده شده بودی، فایل های روایت گری را دانلود کرده بودی، مداحی ها را گذاشته بودی توی پوشه ی میثم مطیعی که یادت نرود. با بچه ها جمع شده بودید، ویژه نامه ی رحیل درست کرده بودید. دویده بودید، حرص خورده بودید تا روایت نور بنشیند بر جانِ سپید کاغذهای آ سه. با بابا رفته بودی رو به روی استانداری، توی آن خیابانی که نمی دانستی اسمش چیست و پر بود از خیاطی های نظامی، که لباس بگیری. و با همه ی این ها، انگار فکرش را نمی کردی این طور بشود. راستش را بخواهی، اوّل سفر، یک جور بُهتِ خزنده ی عجیبی توی دلت تاب می خورد. یک جور احساسِ تنهاییِ آمیخته با مستقل شدن. آن هم وقتی می دانی تحویل سال را یک جورهایی دوری از خانواده. این حسِ تنهایی وقتی با شوقِ زیارت ترکیب می شود، عجیب معجونی ست.

همین چند وقت پیش بود. داشتم فکر می کردم می روی راهیان نور چه کار؟ می روی دیدنِ شهدا؟ شهید دیدن دارد مگر؟! می روی گزارش کار بدهی؟ که بگویی از دیدارِ پارسال تا حالا، این قدر عهد شکسته ام و اشتباه رفته ام؟ می روی توبه کنی؟ و مگر توبه ی گرگ مرگ نیست؟! (این هم وجدان است ما داریم!) بعد فکر کردم دارم می روم توبیخ بشوم. بابتِ تمامِ اشتباهاتِ این روزهای زندگی ام، می روم از شرمِ چشم در چشم شدن با چشم های شهدای شلمچه، آب بشوم، خجالت بکشم، آتش بگیرم و مگر نه این که آتش نشانِ پاکی است و هرمِ سوزناکِ قلب، روح را تطهیر می کند؟ داشتم فکر می کردم امسال می روم به گوشه ی چادرِ مادر می آویزم و این بار نمی گویم رهایش نمی کنم می گویم رهایم نکند...

هواپیما تیک آف کرد. پرواز شروع شد. از همان بالا، به مشهد الرضایِ پوشیده در ابر، به حرمی که نورش تا آسمان ها امتداد یافته، سلام دادم. هواپیما تیک آف کرد و روح می رفت تا در این پرواز، از دستِ مهمان دارِ مهربان و سقایِ مهمان نوازِ طلائیه، جرعه ها بنوشد و تشنه تر شود...

پ.ن1: داشتم فکر می کردم از این سفر چه می خواهم. دیدم شرحِ صدری می خواهم به وسعت بیابان های جنوب. و قلبی که همیشه رو به جغرافیای حرم بتپد. دیدم می خواهم بیعتی کنم، نشکستنی.

پ.ن2: نوشته بود دوست دارم تا آخر 96، بار ببندم و بروم جنوب. فقط به سلامی، نه حتی به دعایی. نه حتی به گله ای. فکر کردم شوقِ دیدار و عاشقانه ی وصل چقدر زیباتر است از رفتن برای نیازی و خواسته ای و بخششی... و یا لیتنا.


دوازده دقیقه گذشته از ساعتِ چهارده
بیست و دومِ اسفندماهِ نود و شش
بر بلندای آسمان

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۲۷
میرزا محمّد مُهاجِر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">