بسم الله
بعد از زیارت دانیال نبی و فلافل دو هزار تومانیِ شوش، رسیده بودیم اردوگاه کلهر. از شام و استراحت بعدش چیز زیادی نگذشته بود که گفتند بیایید رزمایش. رزم شب بود. گلوله ی مشقی و انفجار بود و همین نبود. رزم شب بود، عبور از کانال بود و نشستن مقابل مدافعانِ از حرم برگشته... رزم شب بود، روایت قصه ی دلدادگی و وابستگی بود و همین نبود. میهمانی بود. میهمان بودی و میزبان، خودش، با تن پوشی سپید، بر دوش، آمده بود به استقبالت.
پ.ن1: و فقط همین نبود. بخصوص بعدش اگر فهمیده باشی این، آخرین شب چنین برنامه ای بوده.
#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96
پ.ن2: من حقمه که لایق نشدم... نوایی که بعد از زیارت، بر صحرا طنین انداز بود...