رمل، سوز داشت
بسم الله
هنوز تا نماز مانده بود که رسیدیم فکه. خورشید مستقیم می تابید. ذرات آفتاب را می ریخت زیر پای زائران. ورودی یادمان نوشته بود؛ فاخلع نعلیک... دلیلِ بعدش را خودمان می دانستیم. کفش ها را گذاشتیم دمِ در، از زیر قرآن رد شدیم و رفتیم تا برسیم.
زمین پر رمل بود. رمل سست بود. قدم هایت سنگین می شد. باد، ساقه های خشک شده ی بوته های دور و بر را ریخته بود توی مسیر. شاید گاهی خاری می رفت زیر پایت. ظهر بود. داغ بود. رمل ها سوز داشت. کفِ پایت می سوخت. هروله می کردی و به هر سو می رسیدی، پوستت را می گداخت. راوی بچه ها را جمع کرده بود. آرامشان می کرد. می گفت رمل ها را بزنید کنار، پایتان را ببرید توی عمق، خنک است.
همه مان جوان بودیم. مرد بودیم. پوست کف پایمان نازک نبود. کسی بهمان نگفته بود فرار کنید. کسی دنبالمان نکرده بود. دستِ کسی تازیانه نبود. خادم ها مهربان بودند. راوی آراممان می کرد. کسی چیزی به زور ازمان نگرفته بود. به جز پاهایمان، گوش هایمان نمی سوخت. بعدش که می رفتیم پای اتوبوس ها، پاهایمان را با آب خنک می شستیم. آب بود. می دانستیم بالاخره می رسیم. می دانستیم توی گرمای ظهر تشنه نمی مانیم...فکه، امروز، روایتش به کنار، نمازِ ظهرش روی رمل ها به کنار، تکرارِ روضه بود. قدم بر می داشتی، سوز، امان جسمت را می برید، دلت می سوخت. ذکرِ امروزِ فکه، یا رقیه خاتون بود...
#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96