دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

باید مراقب بیماری واگیردار این روزهایمان باشیم! ویروس خیلی سریع و خاموش از آقای مهندس به آقای دکتر، از آقای دکتر به آقای طلبه و الباقی جامعه منتقل می ­شود. خودش را می­ رساند به مغز، می­ رود توی عصب اپتیک و کاری می­ کند که آدم­ها به کوررنگی مبتلا بشوند! افراد مبتلا فقط یک مشکل دارند. دور و برشان را سیاه و سفید می بینند. این، سرآغاز تمام مشکلات دنیای ماست.

 مثال می­ زنم. دو سال پیش، نشسته بودیم سر کلاس مهارت­ های بالینی و رزیدنت سال 3 داشت برایمان تدریس می­ کرد. صحبتش کشید به "طب علفی و چیزهایی که عوام الناس باور دارند"... از حجامت برایمان گفت که "یک باور خرافی است". قبلاً برای نوشتن یک پروپوزال تحقیقاتی در همین موضوع مقاله­ ها را زیر و رو کرده بودم. دستم را بردم بالا و گفتم: ببخشید استاد! اگر معادل انگلیسی حجامت (wet cupping) را در پاب مد (PubMed، یک پایگاه معتبر مقالات علمی پزشکی) جستجو کنید، با پژوه ش­های متعدد و نتایج جالبی مواجه  می­شوید که نشان می­دهد حجامت آن قدر که می­ گویید الکی نیست! رزیدنت گرامی برای کوتاه نیامدن از حرفش، کل پاب مد را برد زیر سؤال! آن­ جا بود که فهمیدم ویروس چقدر به ما نزدیک است.

حاج ­آقا در مطالعاتش، حدیثی پیدا می­ کند که گفته جوشانده­ ی فلان گیاه برای درمان بیماری X خوب است. فارغ از این که سند حدیث چقدر محکم است و توصیه ی امام معصوم به فرد بیمار مخصوص همان شخص بوده یا نه. حاج ­آقا خوشحال از کشفش، آن را به اسم طب اسلامی می ریزدداخل قوطی، می­ فروشد به ملّت.

تا این جای کار ما با یک ادعا طرفیم. ادعایی که باید سنجیده شود. کاری هم ندارد. مایه ­اش یک پروپوزال تحقیقاتی و پژوهشی دقیق است. آسپرین محصول همین فرآیند است. قدیمی ­ها دیده بودند پوست درخت بید خواص دارویی دارد. یک نفر این حرف­ ها را جدی گرفت. در طول زمان ترکیبات سالسیلات توسعه پیدا کرد و تبدیل شد به آسپرینی که این قدر مورد استفاده است.

کار حا ج ­آقا با تولید طب اسلامی تمام نمی ­شود. برای اثبات خودش، کل طب نوین را می­ برد زیر سؤال. خودش می­ شود شیعه­ ی علی (ع) و ما می­ شویم شیعه­ ی هاریسونی که باید آتش زده شود!

رنجی که این روزها می ­بریم از همین دیدهای محدودِ فاقد رنگ است. یکی حاضر نیست حتی دستش به ترکیبات داروی امام کاظم (ع) بخورد چه برسد به انجام پژوهش. دیگری هم با رفتارهای تند و دشمن ­ساز، کاری می­ کند که کسی رغبت نکند به حرف­ هایش گوش دهد. حرف­هایی که شاید، شاید بعضی­ هایش درست باشد.

مراقب چشم ­هایتان باشید! این روزها ویروس در کشورمان غوغا می ­کند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۱۶
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

مثل فاطمه ی حاج کاظم توی آژانس شیشه ای، وقتی وسط آن همه هجمه و هیاهوی گروگان گیری توی آژانس، برای همسرش چفیه فرستاده بود با پلاک دوران جنگ. که یعنی پشت سرت هستم مرد. می دانم داری چه کار سترگی می کنی. یا از این هم بیشتر. مثل همسر زهیر. مثل خیلی هایی که نامشان جایی توی تاریخ ثبت نشده و همسرشان را، همسری که شاید زندگی اش لختی رنگ غفلت به خود گرفته را، هشیار کرده اند و فرستاده اند سمت حسین (ع). کاش تو یک چنین همراهی باشی.

همین چند وقت پیش که ما بین عوالم غفلت، لحظه ای احساس کردم قیامتی هست و شوخی نیست و روزی باید جواب پس بدهم و دیدم جوابی نیست، جای خالی ات خیلی توی چشمم آمد. وقتی احساس کردم این چند سال بعد از کنکورِ سپری شده بدون تو، چقدر حیف و حرام شده، حسرت توی سرم تیر کشید. قبل ترها چقدر دلم می خواست دنیا را تغییر بدهم. بعدتر به تغییر کشور و شهر راضی شدم. و الان، یک جوری شده که آرمان های چند سال پیشم دست نیافتنی شده. چقدر قبل تر فکر می کردیم شهادت کار آسانی ست و مثل نقل و نبات توی قنوت هایمان می خواندیم اللهم ارزقنی شهاده. و الان که نگاه می کنم، می بینم من را چه به این حرف ها. آرمان خواهی و شهادت و این جور چیزها مال آدم هاییست که مثل بچه ی آدم توی خیل عباد الرحمان بوده اند و السابقون شده اند. آدمی که توی جاده نیست را چه به سبقت گرفتن؟ یک چنین آدمی همان خاک نشینی ماتریالیستی مثلاً واقع گرایانه و روزی پنج نوبت خم و راست شدنِ از سر رفع تکلیف بس است برایش. چند روز پیش بود خبر خوشحال کننده ی توّلد بچه ی رفیقمان رسید. رفیقی که خانه ی پرش دو سال از من بزرگتر بود و چهار سال است دارد زندگی می کند. و من باز هم فکر کردم چقدر حیف و حرام شده زندگی ام در این سال های بدونِ تو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۷ ، ۱۶:۱۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


همین چند وقت پیش بود که دیدم یکی توی دایرکت پیام داده که "میشه شما رو ملاقات کنم؟!". نوشتم روی چه حساب؟ پیام آمد که: "برای دیدنتون! برای حرف زدن باهاتون!". خوب! با توجه به شناختی که توی این 22 سال و اندی زندگی از خودم داشتم، طبیعی بود جوابم چیزی جز ابراز تأسف برای بنده‌ی خدا نباشد!

آن موقع هنوز این طوری نشده بودم. منظورم همان موقعی هست که وقتی تلگرام را باز می کردی، کلی پیامِ ثبت نامِ کاروان فلان و نحوه ی پر کردن فرم در سماح و ... از لا به لای انگشتانت می ریخت بیرون. برای من که حکم چالش سطل آب یخ را داشت. یک جور بهت. شکلی از باور نکردن که مگر می شود بروی اصلاً توی این شرایط؟ دانشجوی تازه استاژر شده ی داخلی از کی و چطور مرخصی بگیرد آخر توی بخشی که تأخیر یک دقیقه را هم ثبت می کنند؟ با کدام بودجه بروی؟ زمینی بروی یا هوایی؟ کی وقت می کند برود دنبال گرفتن ویزا؟

آن شب که توی حرم یکی از رفقا را با حال گرفته دیدم، هنوز این سؤالات توی ذهنم وول می خورد. می گفت دعا کن کارم درست بشود. من هم یک ابراز امیدواری زورکی کردم و وقتی گفت توی لیست انتظار کاروان، نفر شانزدهم است، همان لبخند تصنعی امیدوارانه هم روی لبم خشک شد. روز بعدش، بدون هدف رفتم بخش جنرال. گفتند دکتر رفته اورژانس. دکتر را توی اتاق رزیدنت ها پیدا کردم. می دانستم خودش هم می خواهد برود. وقتی برای مرخصی پرسیدم، نه نیاورد. چندان دور از انتظار نبود. حالا من بودم و قدم بعدی که باید با نوشتن نامه ی درخواست مرخصی برداشته می شد. سرد بودم، پر از مه. وقتی دوستان گروه کوچک استاژری مان می گفتند "پس چرا نمی روی؟" یا "مرخصی ات به کجا رسید؟"، انگار این من نبودم که روی صندلی، کنارشان، توی بخش ریه نشسته ام. انگار من، جایی دورتر، از آن سمت راهرو و از پشت حفاظ ها و فاصله های عمیق، صدای گنگ و مبهمی را می شنیدم که از عزمم برای رفتن می پرسید.

پیامکی که آن روز به دستم رسید، تبِ وجدانم را زودتر از چیزی که فکر می کردم شکست. بابا در جواب "بروم یا نه"، نوشته بود: "یعنی میخوای من رو تنها بگذاری؟". با خودم می گفتم واقعاً درست است پدر را توی خانه تنها رها کنم؟ انگار که این من، همانی نبود که ماه ها دور از خانواده سرش به دوره های علمی گرم بود و یا پدر همانی نبود که تنها به سفرهای کاری می رفت. توجیه که تازه از در وارد شده بود، به حضور خشک و خالی بسنده نکرد. چاشنی "پس درس هایم چه می شود؟" و "من لازم دارم توی این چند روز خوب درس بخوانم" برای محکم شدن جای پایش به اندازه ی کافی قوی بود.

حالا، اینجا، توی هال نشسته ام و دارم به تمام آن چه گذشته فکر می کنم. به تعجب و شاید حسرتی که بعد از دیدن عکس همان رفیقِ نفرِ شانزدهمِ لیست انتظار، توی راه با بچه های کاروان، چشمانم را پر کرد. به این که طبق روال دو سال قبل، رفقای استاژر گروه مقابلمان، رفتند و طبق معمول آن قدری که ارزشش را داشت درس نخواندم و برگشتند.

اینجا نشسته ام و به تو فکر می کنم. نمی دانم توی این روزها کجا بوده ای. مثل من، بهت را تجربه کرده ای یا مثل خودت، از طعم رسیدن بی نصیب نبوده ای. آدمی نیستم که چیزهای بد را برایت بخواهم. تو حتماً این روزها توی راه بوده ای، از مرز رد شده ای و عمود به عمود، راه را رفته ای جلو. حیف که قبل از رفتن ندیدمت، و گرنه حتماً سفارش می کردم بعد از رساندن سلامم، بگویی فلانی گفت درست است آدم نباید وقت دیگران را بیخود بگیرد. درست است جلسه گذاشتن وقتی ضرورت و گزارشی برای ارائه نیست، اتلاف وقت است. امّا چه می شود میان این همه آدم، یک وقت ملاقات چندثانیه ای جور بشود برای دیدنتان؟

حداقل الان که دارم 23 را پر می کنم، اهل شعار دادن نیستم و وقتی به این چند سال که از جوانی سپری شده می نگرم، عمیقاً احساس می کنم چقدر حیف. حرامِ وقت! حس پرنده ای را دارم که می داند باید بال هایش را باز کند و بپرد. امّا نمی دادند کی و چه جوری. و همین طور عبث و اسیر مانده روی زمین خاکی و در شعاع چند متری خودش دانه صید می کند. باورت نمی شود اگر برایت بگویم دیروز که بابا گفت بیا برویم حرم، رویم نمی شد. با خودم می گفتم بروم چه کار کنم؟ بگویم من آمده ام؟ همان آدم دفعه ی پیش و بلکه بدتر؟ دست آخر که رفتیم، جوری رفتم که انگار پشت بابا قایم شده ام.

تو حتماً راهش را می دانی که آدم چه جور باید از این حجم ملامتِ درونی بابت نرسیده به آرمان های واضحِ جلوی چشمش، راحت بشود، مگر نه؟ این روزها، وسط این باران هایی که هر خاکی را از کف خیابان می شوید، فکر می کنی آرزویم، غیر از تو، چیست؟ چه می شود قاطی باقی چیزهایی که شسته می شوند، کنار همه ی سنگ هایی که سوراخ می شوند، این باران خنکِ مکرر چنان بر من ببارد که لحظه ای از سرما، تن به گرمی خوابِ غفلت ندهم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۷ ، ۰۱:۵۰
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


آستینش را می کشد روی پیشانی و جلوی جوی شور مزه سد می بندد. درد ولی هنوز هست. قلبش محکم می زند. احساس می کند در هر دم ریه هایش تا حد پاره شدن باز می شوند. سوز می پیچد وسط سینه اش.   درد می چمد پشت ساق پای راستش. چند لحظه ای هست از دویدن افتاده. پایش انگار پیچ خورده و شاخه ی درختی بر جبینش بوسه ای عاشقانه زده. همین توقف کوتاه، خونِ توی ماهیچه ها را فرستاده به مغز. چشم هایش را تنگ می کند. در منظره رو به رو دقیق می شود. درد، هر از چند گاه می کشد به چشم و دید را تار می کند. رو به رو چه خبر است؟ چیز آشنایی هست؟ جایی که قرار باشد برود؟ 


باد از پشت می وزد. توی گوشش زوزه می کشد. اگر جلوتر هدف مشخصی نیست، در پشت سر چیزی هست که باید از آن گریخت؟ 


هنوز مانده تا غروب دامنگیر زمین شود. هنوز از پس سرما، می شود در تصویر سفید تپه های برف گرفته ی رو به رو، چیزی کاوید. در زاویه ای رو به خورشید، دود می بیند. دود، پرچمِ مارپیچِ سیاهی ست که تا آسمان بلند شده. می دود. از زوزه های پشت سرش فرار می کند و می رود جایی که حتماً آتشی هست، کلبه ای، حصاری و جرعه ای چای. آخر آتش که بدون دود نمی شود...


پ.ن: من همانم. نمی دانم مقصدم پشت کدام تپه است. نمی دانم چای گرمی که از پس سرمای روزگار روزی ام کرده ای، پای کدام آتش تیار شده. من همانم که از زوزه های پشت سرم، وحشت زده دویده ام. افتاده ام، به خونِ پیشانی حنا بسته ام و باز دویده ام. من، خسته، زخمی، سرگردان و بی یاورم. تو، خورشیدی، گرمی، نوری. بر "من" بتاب. جوری که تمام نداشتن ها و نبودن هایش ذوب بشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

یک. می گفت؛

در وصف ظالم بودن اسرائیل همین بس که ما رو تو آفتابِ روزِ جمعه، با دهان روزه کشونده توی خیابون!


دو. بالای ماشین شعار، آفتاب میگیره زیاد. داغ هم هست هوا. تو وسط شور و حالِ راهپیمایی آدم گاهی قاطی می کنه! مثلاً مورد داشتیم از حضور نماینده معظم ولی فقیه حضرت آیت الله العظمی؟ در راهپیمایی تشکر کردن. از شهردار هم همین طور. به نظر می رسید مجری محترم معتقد بوده بزرگواران بنده نوازی کردن که در کنار رعیت توی راهپیمایی حاضر شدن. سایبان نصب کنید خوب!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۲۹
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


تلگرام که قطع شد، کانال که تعطیل شد، انگار نوشته ها می جوشیدند و می ریختند توی کاسه ی سرم. حالا، غروبِ جمعه، پس از کلی باران و هوایی که بویِ درخت می دهد، همه چیز روی دلم تلنبار شده. گاهی وقت ها باورم نمی شود این منم. در پسِ جدی بودن های توی دانشگاه و دویدن پیِ کارهای همایش هفته ی بعد، در وانفسای امتحانات و سختی درس ها، این جور دل نازک می شوم و دلم از دوری ات تنگ می شود. باورم نمی شود هنوز هم از تو فاصله دارم. صبر برایم شده هست هم معنی همان گیاهِ تلخی که هر روز توی گلویم بغض می شود. از من گذشته است و تو هم باورت نمی شود. باورت نمی شود هیچ چیزی نبودنت را پر نمی کند. صدای اذان از گوشی، هوای اتاق را آکنده. غروبِ جمعه دل گیر تر از این می شود مگر؟ که درد دلت را به خدا هم نمی توانی بگویی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۵۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

صدای رعد می آمد. دیدم تلفن زنگ می زند. خاله بود. می گفت الان باران می آید. نمی خواهد خریدها را بیاوری. بگذار فردا که خیس نشوی. گفتم باشد. لباس هایم را پوشیدم و رفتم زیرِ باران... باران مثل قبلی ها نبود که زود تمام بشود و ناچار بشوی دعاهایت را خلاصه کنی! سرِ فرصت، همینطور که رحمتِ خنک و زلالت از لا به لای موهایم می ریخت توی صورتم، هر چه می خواستم به تو گفتم. همین خوب بود. دیگر نمی خواست وقتی توی کوچه راه می روی، اشک هایت را پاک کنی که مبادا یکی ببیند و فکر کند با دیوانه طرف است! همه ی کوچه اشک شده بود برای تو. از مهربانی ات، از فقیر نوازی ات... آدم های توی کوچه پا تند می کردند. یکی سرِ دیگری داد می زد که بیا در را باز کن، خیس شدیم! یکی پلاستیک را کشیده بود روی سرش. و من، فارغ از کلاهی که از کاپشنم آویزان بود، زیرِ باران، می رفتم... کاش آخرش این طور می شد: اندکی بعد، دیگر منی نبود، رفتنی نبود. هر چه بود، او بود و بس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۳۹
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

نمی دانست اشک هایش از سر شوق است یا از سرِ غم. نمی دانست این حسِ هیجانِ حزن انگیزی که تویِ وجودش بالا و پایین می رود، اثرِ پایانِ فیلم است یا اثرِ آن حرفِ موسی توی شبِ احاطه شده با برج های دبی.

#لاتاری در عینِ پایان محزون و غیرت مندانه اش، در عینِ کف زدنِ تماشاچی های فلان سالنِ سینما هویزه با دیالوگ بامزه ی قسمتِ خلیج فارسش، می توانست حالِ آدم را بد کند. جوری که رفیق، بعد از سینما، می پرسید چه شده؟ از این نظر، شاید آن داور محترم جشنواره فجر حق داشته باشد بگوید از (درون مایه) فیلم خوشمان نیامد و باقی قسمت ها را هم ندیدیم.

لاتاری برای من #عاشقانه ی امیرعلی و نوشین نبود که آن رفیق حوزوی مان می گفت مانده بودم با این مدل شروع کردن از جنسِ آی لاو یو، فیلم تهش چطور تمام می شود. لاتاری برای من، مخلوطِ حسِ پیروزیِ #انتقام و #سوگواریِ از دست دادنِ معشوق هم نبود. لاتاری برای من، #موسی بود. موسایی که می گفت توی تمامِ مدتِ کارم، با خودکار بیت المال امضای شخصی نزده ام. لاتاری برای من، دیالوگِ احساسِ گناه می کنمِ موسی بود در جوابِ این که چرا دارد به انتقام کمک می کند... به این که اگر حلال خورِ پاک دستِ مسجدی هم باشی، عافیت بطلبی و با معرکه کار نداشته باشی، دشمن و جنگش، از سخت گرفته تا رنگی و نرم و اقتصادی، با تو کار دارد.

#لاتاری برای من این #سؤال بود؛ تا حالا برای کشورم، اختصاصاً برای هم سن های خودم، چه کار کرده ام؟ درد دو چندان می شود اگر بدانی تهاجمِ دشمن چیزی نیست که در برابرش، مقابلِ جوانان کشورت بایستی، سینه سپر کنی، درد به جان بخری و مشغول بشوی به دفاع. و تو چه کار می توانی بکنی، با کسی که متقاعد شده و قبول کرده دست در دستِ فرهنگی خاص، از تو جدا برود...

آهِ کم کاری و آهِ سختیِ کار، چقدر قلب را در خود می فشارد. اگر دنبال زندگی خودتان هستید، اگر چراغ خانه را به خانه روا دانسته اید و مسجد خاموش است، لاتاری را نبینید. شاید حالتان بد بشود...

#لاتاری
#محمدحسین_مهدویان
#کجا_باید_برم
#یه_دنیا_خاطره_ت_تو_رو_یادم_نیاره...







پ.ن: درد بیشتر می شود اگر ببینی توی روزهای سختِ نبرد، میانِ پازل دشمن بوده ای...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۱۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

می گفت اینجا بسته است معمولاً. به خاطر شما بازش کرده اند. از راهی در میان سیم خاردارهای گشوده، گذشته بودیم و نشسته بودیم توی خاکِ عراق، وسطِ کانالِ کمیل. راوی می گفت آمده اید اینجا چه کار دارید دمِ عید؟ چه قراری دارید با حضرت زهرا؟ چه قراری دارید با ابراهیم هادی؟ زندگی و قرارها از پیشِ چشمم می گذشت. خوب شدن. عاشق شدن. و آخرش، رسیدم به خواستنِ تو.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۰
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

هنوز تا نماز مانده بود که رسیدیم فکه. خورشید مستقیم می تابید. ذرات آفتاب را می ریخت زیر پای زائران. ورودی یادمان نوشته بود؛ فاخلع نعلیک... دلیلِ بعدش را خودمان می دانستیم. کفش ها را گذاشتیم دمِ در، از زیر قرآن رد شدیم و رفتیم تا برسیم.

زمین پر رمل بود. رمل سست بود. قدم هایت سنگین می شد. باد، ساقه های خشک شده ی بوته های دور و بر را ریخته بود توی مسیر. شاید گاهی خاری می رفت زیر پایت. ظهر بود. داغ بود. رمل ها سوز داشت. کفِ پایت می سوخت. هروله می کردی و به هر سو می رسیدی، پوستت را می گداخت. راوی بچه ها را جمع کرده بود. آرامشان می کرد. می گفت رمل ها را بزنید کنار، پایتان را ببرید توی عمق، خنک است.

همه مان جوان بودیم. مرد بودیم. پوست کف پایمان نازک نبود. کسی بهمان نگفته بود فرار کنید. کسی دنبالمان نکرده بود. دستِ کسی تازیانه نبود. خادم ها مهربان بودند. راوی آراممان می کرد. کسی چیزی به زور ازمان نگرفته بود. به جز پاهایمان، گوش هایمان نمی سوخت. بعدش که می رفتیم پای اتوبوس ها، پاهایمان را با آب خنک می شستیم. آب بود. می دانستیم بالاخره می رسیم. می دانستیم توی گرمای ظهر تشنه نمی مانیم...فکه، امروز، روایتش به کنار، نمازِ ظهرش روی رمل ها به کنار، تکرارِ روضه بود. قدم بر می داشتی، سوز، امان جسمت را می برید، دلت می سوخت. ذکرِ امروزِ فکه، یا رقیه خاتون بود...

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

بعد از زیارت دانیال نبی و فلافل دو هزار تومانیِ شوش، رسیده بودیم اردوگاه کلهر. از شام و استراحت بعدش چیز زیادی نگذشته بود که گفتند بیایید رزمایش. رزم شب بود. گلوله ی مشقی و انفجار بود و همین نبود. رزم شب بود، عبور از کانال بود و نشستن مقابل مدافعانِ از حرم برگشته... رزم شب بود، روایت قصه ی دلدادگی و وابستگی بود و همین نبود. میهمانی بود. میهمان بودی و میزبان، خودش، با تن پوشی سپید، بر دوش، آمده بود به استقبالت.

پ.ن1: و فقط همین نبود. بخصوص بعدش اگر فهمیده باشی این، آخرین شب چنین برنامه ای بوده.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96


پ.ن2: من حقمه که لایق نشدم... نوایی که بعد از زیارت، بر صحرا طنین انداز بود...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۵
میرزا محمّد مُهاجِر