دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۱۰ مطلب با موضوع «سربندهای بی قرار (خاطرات راهیان نور دانشجویی)» ثبت شده است

بسم الله

می گفت اینجا بسته است معمولاً. به خاطر شما بازش کرده اند. از راهی در میان سیم خاردارهای گشوده، گذشته بودیم و نشسته بودیم توی خاکِ عراق، وسطِ کانالِ کمیل. راوی می گفت آمده اید اینجا چه کار دارید دمِ عید؟ چه قراری دارید با حضرت زهرا؟ چه قراری دارید با ابراهیم هادی؟ زندگی و قرارها از پیشِ چشمم می گذشت. خوب شدن. عاشق شدن. و آخرش، رسیدم به خواستنِ تو.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۰
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

هنوز تا نماز مانده بود که رسیدیم فکه. خورشید مستقیم می تابید. ذرات آفتاب را می ریخت زیر پای زائران. ورودی یادمان نوشته بود؛ فاخلع نعلیک... دلیلِ بعدش را خودمان می دانستیم. کفش ها را گذاشتیم دمِ در، از زیر قرآن رد شدیم و رفتیم تا برسیم.

زمین پر رمل بود. رمل سست بود. قدم هایت سنگین می شد. باد، ساقه های خشک شده ی بوته های دور و بر را ریخته بود توی مسیر. شاید گاهی خاری می رفت زیر پایت. ظهر بود. داغ بود. رمل ها سوز داشت. کفِ پایت می سوخت. هروله می کردی و به هر سو می رسیدی، پوستت را می گداخت. راوی بچه ها را جمع کرده بود. آرامشان می کرد. می گفت رمل ها را بزنید کنار، پایتان را ببرید توی عمق، خنک است.

همه مان جوان بودیم. مرد بودیم. پوست کف پایمان نازک نبود. کسی بهمان نگفته بود فرار کنید. کسی دنبالمان نکرده بود. دستِ کسی تازیانه نبود. خادم ها مهربان بودند. راوی آراممان می کرد. کسی چیزی به زور ازمان نگرفته بود. به جز پاهایمان، گوش هایمان نمی سوخت. بعدش که می رفتیم پای اتوبوس ها، پاهایمان را با آب خنک می شستیم. آب بود. می دانستیم بالاخره می رسیم. می دانستیم توی گرمای ظهر تشنه نمی مانیم...فکه، امروز، روایتش به کنار، نمازِ ظهرش روی رمل ها به کنار، تکرارِ روضه بود. قدم بر می داشتی، سوز، امان جسمت را می برید، دلت می سوخت. ذکرِ امروزِ فکه، یا رقیه خاتون بود...

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

بعد از زیارت دانیال نبی و فلافل دو هزار تومانیِ شوش، رسیده بودیم اردوگاه کلهر. از شام و استراحت بعدش چیز زیادی نگذشته بود که گفتند بیایید رزمایش. رزم شب بود. گلوله ی مشقی و انفجار بود و همین نبود. رزم شب بود، عبور از کانال بود و نشستن مقابل مدافعانِ از حرم برگشته... رزم شب بود، روایت قصه ی دلدادگی و وابستگی بود و همین نبود. میهمانی بود. میهمان بودی و میزبان، خودش، با تن پوشی سپید، بر دوش، آمده بود به استقبالت.

پ.ن1: و فقط همین نبود. بخصوص بعدش اگر فهمیده باشی این، آخرین شب چنین برنامه ای بوده.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96


پ.ن2: من حقمه که لایق نشدم... نوایی که بعد از زیارت، بر صحرا طنین انداز بود...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

دارد کم کم شروع می شود. نشسته ای توی هواپیمای جمع و جورِ تابان و منتظری خلبان تیک آف کند و بتوانی جرعه ای آب از مهمان دار بگیری. شاید اصلاً فکرش را هم نمی کردی این طور بشود. وسیله ی سفر را نمی گویم. هر چند این هم به نوعی در تاریخ راهیان نور دانشجویی، خرق عادتی است برای خودش، با مزایایی و معایبی.

از روزها قبل از سفر آماده شده بودی، فایل های روایت گری را دانلود کرده بودی، مداحی ها را گذاشته بودی توی پوشه ی میثم مطیعی که یادت نرود. با بچه ها جمع شده بودید، ویژه نامه ی رحیل درست کرده بودید. دویده بودید، حرص خورده بودید تا روایت نور بنشیند بر جانِ سپید کاغذهای آ سه. با بابا رفته بودی رو به روی استانداری، توی آن خیابانی که نمی دانستی اسمش چیست و پر بود از خیاطی های نظامی، که لباس بگیری. و با همه ی این ها، انگار فکرش را نمی کردی این طور بشود. راستش را بخواهی، اوّل سفر، یک جور بُهتِ خزنده ی عجیبی توی دلت تاب می خورد. یک جور احساسِ تنهاییِ آمیخته با مستقل شدن. آن هم وقتی می دانی تحویل سال را یک جورهایی دوری از خانواده. این حسِ تنهایی وقتی با شوقِ زیارت ترکیب می شود، عجیب معجونی ست.

همین چند وقت پیش بود. داشتم فکر می کردم می روی راهیان نور چه کار؟ می روی دیدنِ شهدا؟ شهید دیدن دارد مگر؟! می روی گزارش کار بدهی؟ که بگویی از دیدارِ پارسال تا حالا، این قدر عهد شکسته ام و اشتباه رفته ام؟ می روی توبه کنی؟ و مگر توبه ی گرگ مرگ نیست؟! (این هم وجدان است ما داریم!) بعد فکر کردم دارم می روم توبیخ بشوم. بابتِ تمامِ اشتباهاتِ این روزهای زندگی ام، می روم از شرمِ چشم در چشم شدن با چشم های شهدای شلمچه، آب بشوم، خجالت بکشم، آتش بگیرم و مگر نه این که آتش نشانِ پاکی است و هرمِ سوزناکِ قلب، روح را تطهیر می کند؟ داشتم فکر می کردم امسال می روم به گوشه ی چادرِ مادر می آویزم و این بار نمی گویم رهایش نمی کنم می گویم رهایم نکند...

هواپیما تیک آف کرد. پرواز شروع شد. از همان بالا، به مشهد الرضایِ پوشیده در ابر، به حرمی که نورش تا آسمان ها امتداد یافته، سلام دادم. هواپیما تیک آف کرد و روح می رفت تا در این پرواز، از دستِ مهمان دارِ مهربان و سقایِ مهمان نوازِ طلائیه، جرعه ها بنوشد و تشنه تر شود...

پ.ن1: داشتم فکر می کردم از این سفر چه می خواهم. دیدم شرحِ صدری می خواهم به وسعت بیابان های جنوب. و قلبی که همیشه رو به جغرافیای حرم بتپد. دیدم می خواهم بیعتی کنم، نشکستنی.

پ.ن2: نوشته بود دوست دارم تا آخر 96، بار ببندم و بروم جنوب. فقط به سلامی، نه حتی به دعایی. نه حتی به گله ای. فکر کردم شوقِ دیدار و عاشقانه ی وصل چقدر زیباتر است از رفتن برای نیازی و خواسته ای و بخششی... و یا لیتنا.


دوازده دقیقه گذشته از ساعتِ چهارده
بیست و دومِ اسفندماهِ نود و شش
بر بلندای آسمان

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

حاجی - اعله الله مقامه الشریف - نشسته بود تهِ اتوبوس. بچّه ها جمع شده بودند دورش و داشت نکاتِ نغز می گفت! می فرمود: «یک ازدواجِ موفق، آغاز شهادت است!» دامت برکاته و خدایش نگاه دارد!

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95

پ.ن: یکی از بچّه ها خالصانه به جانب خدا تضرّع می نمود که اللهم ارزقنی شهادة :)

#برداشت_آزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

رفته بودیم معراج شهدای اهواز، دیدارِ 165 شهیدی که همین چند روز پیش آورده بودند. راستش را بخواهی پیدا نکردم جا شدنِ قامتِ رشیدِ جوانی 18 ساله توی یک بقچه ی سپید با کدام فصل از آناتومی اِسنل توجیه می شود.

راوی می گفت بچه ها! معراج شهدا از اوّل جنگ تا حالا هیچ وقت بدون شهید نمانده. راوی داشت می رفت و یکی انگار داشت بین زمین و آسمان روایت می کرد: بچه ها! مواظب باشید معراج شهدا بدون شهید نماند... دلت می خواست جای آن بقچه ی سفیدِ کوچکی باشی که در میانِ نورِ ال ای دی های سبز و از پشت ضریح پلاستیکی، داشت به این همه کوچکی و خاکی بودنت لبخند می زد.


#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95

پ.ن: از من اگر بپرسید، می گویم خاطره ننویسید و اگر نوشتید، پایِ کشیدنِ حسرتش بمانید. یک روزهایی پر می شوی از بهار، پر می شوی از دوست داشتن و سبز بودن و حالت را می ریزی توی قابِ واژه ها. یک سالِ بعد، وقتی زمستان شده ای، یادآوری لحظاتِ بهارگونه ات، آه می شود توی قلبت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

خوابیدم توی قبر. تنگ بود. چرخیدم به پهلوی راست. دستم را گذاشتم زیر سرم. صداهای بیرون، مبهم و ضعیف به گوش می رسید. آن طرف تر، مورچه ای جا به جا می شد. مقداری از خاک دیواره ریزش کرد. بالای قبر ایستاده بود. می گفت کی جرئت می کند برود این تو؟ آدم وحشت می کند...

داشتم به مرگ فکر می کردم. به یک حقِ انکار نشدنیِ لاجرم که می آید و بعدش خودت می مانی، بدونِ همسر، فرزند، پدر، مادر، خانه و زندگی... میلاد کنارم روی خاک شرهانی قدم می زد تا برسیم به اتوبوس ها. و اضافه  کرد: فقط عملت با تو همراه می شود.

فکر می کردم خوابیدن توی قبر با کفنِ سفید یک پایان عادی ست. آدم باید هنر داشته باشد که با لباسِ خودش، بدون غسل بگذارندش توی قبر. هنرمندتر اگر باشد، همان چند وجب جا را هم اشغال نمی کند. یکی بود، می گفت شهادت هنر مردان خداست.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95


پ.ن: سر کلاس بودیم. استاد گفت بگویید حلوا! گفتیم. گفت حالا دهانتان شیرین شد؟!! و ادامه داد: به عمل است... نه به گفتن...

#برداشت_آزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۲
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

در اتوبوس بودیم و صوتِ روایتگری حاجی مهدوی. می گفت بچه ها! اینجا طلائیه س. می گفت طلائیه عجب طلاییه! روز وفات مادر حضرت ماه بود و مقر قمر بنی هاشم. وقتی می آمدیم، ماه شب چهارده، از میانِ دست ها و چوب پرهای خادمین الشهداء و نوای خوشِ نوحه ی خداحافظی، لبخند می زد انگار.


سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۳۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

امسال راهیان نور، بیشتر از قبل، روایت مقاومت است. راوی پر است از گفتنِ عقلانیتِ ممزوج با وحی و خاطره ی سیاستمداری که سیاست زده نبود. راوی می گفت ما بی سوادیم، آن مدرک آکادمیک را از غرب نگرفته ایم، ما بی شناسنامه ایم، گمنامیم. راوی درد دل می کرد و در میان صحبت هایش من اضافه می کنم: آینده از آنِ همین گمنامان و بی شناسنامه هاست. همه ی آن هایی که هویت خود را مستقل ندیده اند. و سلام بر مهدی، به او که هویت بخش تمام مجاهدان و عاشقانِ راه خداست.



سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


قرار ساعت ده بود و از اوّل قرار نبود. عهد شکسته بود و شکسته عهد را چه به قرار! قرار بود سفر، هجرت باشد و ترمیم شکستگی های روح. می گفت کجا می روید؟ گفتم راهیان نور. پرسید چرا آخر؟ با این همه مشغله و درگیری؟ و من با خودم فکر کردم چه خوب است آدم مهاجر باشد به سوی بیابان ها و رها باشد از مشغله ی شهر.

حالا، منِ بی قرار، مهاجرم. آمده ام سرِ قرار تا با تو قرار بگذارم برای سال های بعد. حالا، من مهاجرم. از خودم به تو. تا از من و خودم، جز تو، چیزی نماند.

شروع، ساعت ده بود، مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها در پردیس علوم پزشکی. و ساعت حدود یک بود که از راه آهن مشهد سوار قطار شش تخته به مقصد اهواز شدیم. شب اوّل، پر بود از مباحثه های جذاب پیرامون مباحثِ ازدواج! تا صبح بیدار بودیم و سنت نماز اوّل وقت در قطارِ در حالِ حرکت، با یک چفیه ای که توی راهرو پهن می شد، به همت سجاد شروع شد. صبح روزِ بعد با صبحانه شروع شد و رسید به ناهار!

هنوز از حجم کتاب هایی که با خودم آورده ام، چیزی کم نشده: ادب الهی (جلسات درس اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی)، حماسه یاسین (سید محمد انجوی نژاد قبلاً چندبار خوانده ام و نگارش قشنگش دلِ آدم را می برد)، هنر شفاف اندیشیدن (رولف دوبلی)، انتظار، عامیانه، عالمانه، عارفانه (حجت الاسلام پناهیان)، یک دریا ستاره (خاطرات زهرا تعجب از دفاع مقدس)، سلام بر ابراهیم (خاطرات شهید ابراهیم هادی جلد اوّل). (بماند که به غیر از آخری، تا آخرِ سفر هم چیزی کم نشد!)

شماره ی کوپه هشت بود و شب، زیارت عاشورا داشتیم و سینه زنی. از ذکرِ مصیبتِ مداحِ باحالمان فهمیدیم که شبِ وفات مادر حضرتِ ماه بوده است و میهمان بوده ایم به جرعه ی زلالِ زیارت عاشورا.

صبح، حدود شش و نیم رسیدیم اهواز. صبحانه پنیر و چای خوردیم در پارکِ رو به روی راه آهن. هوا شرجی بود، گنجشک ها زیاد، قامتِ نخل ها بلند و درخت ها سرسبز. اوّل از همه نوبت هویزه بود.



سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۲
میرزا محمّد مُهاجِر