دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آینه جادو» ثبت شده است

بسم الله

نمی دانست اشک هایش از سر شوق است یا از سرِ غم. نمی دانست این حسِ هیجانِ حزن انگیزی که تویِ وجودش بالا و پایین می رود، اثرِ پایانِ فیلم است یا اثرِ آن حرفِ موسی توی شبِ احاطه شده با برج های دبی.

#لاتاری در عینِ پایان محزون و غیرت مندانه اش، در عینِ کف زدنِ تماشاچی های فلان سالنِ سینما هویزه با دیالوگ بامزه ی قسمتِ خلیج فارسش، می توانست حالِ آدم را بد کند. جوری که رفیق، بعد از سینما، می پرسید چه شده؟ از این نظر، شاید آن داور محترم جشنواره فجر حق داشته باشد بگوید از (درون مایه) فیلم خوشمان نیامد و باقی قسمت ها را هم ندیدیم.

لاتاری برای من #عاشقانه ی امیرعلی و نوشین نبود که آن رفیق حوزوی مان می گفت مانده بودم با این مدل شروع کردن از جنسِ آی لاو یو، فیلم تهش چطور تمام می شود. لاتاری برای من، مخلوطِ حسِ پیروزیِ #انتقام و #سوگواریِ از دست دادنِ معشوق هم نبود. لاتاری برای من، #موسی بود. موسایی که می گفت توی تمامِ مدتِ کارم، با خودکار بیت المال امضای شخصی نزده ام. لاتاری برای من، دیالوگِ احساسِ گناه می کنمِ موسی بود در جوابِ این که چرا دارد به انتقام کمک می کند... به این که اگر حلال خورِ پاک دستِ مسجدی هم باشی، عافیت بطلبی و با معرکه کار نداشته باشی، دشمن و جنگش، از سخت گرفته تا رنگی و نرم و اقتصادی، با تو کار دارد.

#لاتاری برای من این #سؤال بود؛ تا حالا برای کشورم، اختصاصاً برای هم سن های خودم، چه کار کرده ام؟ درد دو چندان می شود اگر بدانی تهاجمِ دشمن چیزی نیست که در برابرش، مقابلِ جوانان کشورت بایستی، سینه سپر کنی، درد به جان بخری و مشغول بشوی به دفاع. و تو چه کار می توانی بکنی، با کسی که متقاعد شده و قبول کرده دست در دستِ فرهنگی خاص، از تو جدا برود...

آهِ کم کاری و آهِ سختیِ کار، چقدر قلب را در خود می فشارد. اگر دنبال زندگی خودتان هستید، اگر چراغ خانه را به خانه روا دانسته اید و مسجد خاموش است، لاتاری را نبینید. شاید حالتان بد بشود...

#لاتاری
#محمدحسین_مهدویان
#کجا_باید_برم
#یه_دنیا_خاطره_ت_تو_رو_یادم_نیاره...







پ.ن: درد بیشتر می شود اگر ببینی توی روزهای سختِ نبرد، میانِ پازل دشمن بوده ای...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۱۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


اصلاً فکرش را هم نمی کردی آخرش اینطوری تمام شود. گذاشتی اشک های خیس و شور بغلتند روی گونه هایت و خجالت نکشیدی که هق هق آرامت را، خانم و آقایِ یک ردیف بالاتر بشنوند.

نَفَس با روایت زندگی بهار شروع شد. بازی هایش، شیرینی های بابا غفور و تلخ مزگی هایِ بامزه ی ننه آقا. کارگردان، حالات، رفتار و حتی تخیلاتِ دخترانه ی یک کودک را جوری به تصویر کشیده بود که صمیمیت و سادگیِ معصومانه ای از پرده ی سینما می ریخت روی سرِ مخاطب!

فیلم داشت به پایانش نزدیک می شد. می فهمیدم چرا نَفَس، سیمرغ بهترین فیلم از نگاه ملی را دریافت کرده است. امّا گرفتن جایزه ی ویژه ی هیئت داوران در جشنواره ی بین المللی مقاومت، برایم مقداری عجیب بود. تیتراژ که پخش می شد، جوابم را گرفته بودم. کارگردان نشان داد که می شود فیلمی ساخت پر از نوستالژی و معصومیّت کودکانه و جوری ساخت که بعد از روشن شدن چراغ ها، دلت بخواهد با تمام وجود برای دفاع از آرزوهای شیرین دخترکانِ سرزمینت بجنگی.

آخر از همه این که؛ حالِ خوب فقط در خنده نیست. گاهی می شود از عُمق وجودت گریه کنی و چند لحظه بعد، بیرون از سینما هویزه، وسطِ یک شهری که با هوای باران پر شده است، حالت خوب باشد. خوب تر از همیشه.

پی نوشت: اگر هنوز نَفَس را ندیده اید، بشتابید!


                        

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۱
میرزا محمّد مُهاجِر