دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

بسم الله

می نشینی حساب می کنی. تمام ظرفیت های ذهنت را به کار میگیری و میسنجی. راه های مختلف را بررسی می کنی، احتمال ها را در نظر می گیری. و باز هم نمی شود. پاییز، با همه ی سردی و خیسی اش می ریزد توی دلت.
داشتم به فرقِ پاییز و بهارِ این روزهای شهر فکر می کردم. همین وقت هایی که بویِ نَمِ خاک می چمد وسطِ هوایِ خنکِ مه آلود. باران می بارید. قطره های ریز و کوچک می خورد توی صورتم. انگار فرقِ بارانِ پاییز و بهار، توی جوانه هاییست که به صدای زندگی اعتماد کرده اند، به رازق بودنِ خالق. داشتم فکر می کردم تمام این حساب و کتاب ها، تمامِ این جلوی دل ایستادن ها، همه اش به خاطر توست. این حساب ها جور در نمی آید. تو، خودت صاحبِ حسابی. حساب زندگی ام را بنویس به پای بهار. بگذار برای تو سبز باشم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

در اتوبوس بودیم و صوتِ روایتگری حاجی مهدوی. می گفت بچه ها! اینجا طلائیه س. می گفت طلائیه عجب طلاییه! روز وفات مادر حضرت ماه بود و مقر قمر بنی هاشم. وقتی می آمدیم، ماه شب چهارده، از میانِ دست ها و چوب پرهای خادمین الشهداء و نوای خوشِ نوحه ی خداحافظی، لبخند می زد انگار.


سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۳۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

امسال راهیان نور، بیشتر از قبل، روایت مقاومت است. راوی پر است از گفتنِ عقلانیتِ ممزوج با وحی و خاطره ی سیاستمداری که سیاست زده نبود. راوی می گفت ما بی سوادیم، آن مدرک آکادمیک را از غرب نگرفته ایم، ما بی شناسنامه ایم، گمنامیم. راوی درد دل می کرد و در میان صحبت هایش من اضافه می کنم: آینده از آنِ همین گمنامان و بی شناسنامه هاست. همه ی آن هایی که هویت خود را مستقل ندیده اند. و سلام بر مهدی، به او که هویت بخش تمام مجاهدان و عاشقانِ راه خداست.



سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


قرار ساعت ده بود و از اوّل قرار نبود. عهد شکسته بود و شکسته عهد را چه به قرار! قرار بود سفر، هجرت باشد و ترمیم شکستگی های روح. می گفت کجا می روید؟ گفتم راهیان نور. پرسید چرا آخر؟ با این همه مشغله و درگیری؟ و من با خودم فکر کردم چه خوب است آدم مهاجر باشد به سوی بیابان ها و رها باشد از مشغله ی شهر.

حالا، منِ بی قرار، مهاجرم. آمده ام سرِ قرار تا با تو قرار بگذارم برای سال های بعد. حالا، من مهاجرم. از خودم به تو. تا از من و خودم، جز تو، چیزی نماند.

شروع، ساعت ده بود، مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها در پردیس علوم پزشکی. و ساعت حدود یک بود که از راه آهن مشهد سوار قطار شش تخته به مقصد اهواز شدیم. شب اوّل، پر بود از مباحثه های جذاب پیرامون مباحثِ ازدواج! تا صبح بیدار بودیم و سنت نماز اوّل وقت در قطارِ در حالِ حرکت، با یک چفیه ای که توی راهرو پهن می شد، به همت سجاد شروع شد. صبح روزِ بعد با صبحانه شروع شد و رسید به ناهار!

هنوز از حجم کتاب هایی که با خودم آورده ام، چیزی کم نشده: ادب الهی (جلسات درس اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی)، حماسه یاسین (سید محمد انجوی نژاد قبلاً چندبار خوانده ام و نگارش قشنگش دلِ آدم را می برد)، هنر شفاف اندیشیدن (رولف دوبلی)، انتظار، عامیانه، عالمانه، عارفانه (حجت الاسلام پناهیان)، یک دریا ستاره (خاطرات زهرا تعجب از دفاع مقدس)، سلام بر ابراهیم (خاطرات شهید ابراهیم هادی جلد اوّل). (بماند که به غیر از آخری، تا آخرِ سفر هم چیزی کم نشد!)

شماره ی کوپه هشت بود و شب، زیارت عاشورا داشتیم و سینه زنی. از ذکرِ مصیبتِ مداحِ باحالمان فهمیدیم که شبِ وفات مادر حضرتِ ماه بوده است و میهمان بوده ایم به جرعه ی زلالِ زیارت عاشورا.

صبح، حدود شش و نیم رسیدیم اهواز. صبحانه پنیر و چای خوردیم در پارکِ رو به روی راه آهن. هوا شرجی بود، گنجشک ها زیاد، قامتِ نخل ها بلند و درخت ها سرسبز. اوّل از همه نوبت هویزه بود.



سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۲
میرزا محمّد مُهاجِر
بسم الله

یک زمین بزرگ، پر از آدم که منتظر ایستاده اند. سکوت و یک صدای قشنگ که می پیچد توی آسمان: أین الرجبیون؟ انگار خدا دارد لبخند می زند...
گفته بود از جنس بهشت است، یک نوشیدنی گوارا، که قرار است نوش جان روزه دارها بشود. همان هایی که حواسشان بود، به ماهِ رجب.



#اولین_روز_ماه_رجب
#دهم_فروردین
#ولادت_امام_محمد_باقر_علیه_السلام


https://t.me/davidan_m
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۶
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


از همه ی شما برادران و خواهران دعوت می شود در تابستان 96، در دوره ی ... این متن را می توانستم اینجوری شروع کنم. خبرِ برگزاریِ یک دوره ی آموزشی و بعدش هم مقداری از جزئیاتِ مباحث مورد آموزش و نحوه ی ثبت نام. امّا فارغ از همه ی این داده های قابلِ دسترسی در سایت ها و خبرگزاری ها، می خواهم جورِ دیگری با هم صحبت کنیم.


تا حالا شده است جایی باشید که در تمامِ طول عمرتان، فقط یک بار می توانسته اید تجربه اش کنید؟ تا اینجای زندگی، چقدر به خدا فکر کرده اید؟ تا حالا شده که برایتان ابهام پیش بیاید که بالاخره خدا چیست؟ شده است در مورد این که چرا قرآن بعد این همه سال، بدون تحریف مانده، برایتان سوال پیش بیاید و لایه های چین خورده ی کورتکس مغزتان را قلقلک بدهد؟

تا حالا فکر کرده اید که چرا دموکراسی در اسلام پذیرفته شده نیست؟ و چرا توی تلویزیون به جای دموکراسی می گویند مردم سالاری دینی؟ یا این که مگر آزادی بد است و چرا آخوندها با لیبرالیسم مخالفند؟ شده است مثل دورانِ کودکی، فارغ از دغدغه های زندگیِ جوانانه ی امروز، ذره بین را بردارید و بیافتید دنبالِ چراها؟

شاید جانِ واژه ها، بی تاب تر از این باشد که بخواهد وصف کند در یک دوره ی تابستانی، چقدر می تواند به آدم خوش بگذرد. هر ندانسته ای را که با استاد و همکلاسی هایت بحث می کنی، بسط می دهی و می رسی به جواب، انگار طعمِ شیرین تمام شکلات های قنادی سر کوچه را ریخته اند توی دهانت. یک جمعِ صمیمی، یک دوره ی پر نشاط که فقط یک بار در طول زندگی ات می توانی تجربه اش کنی.

می خواهم بگویم؛ برادر گرامی، خواهر محترم، این فرصتِ خوبِ انسان ساز را از دست ندهید. فرصت های رشد، این نسیم های معطر را خوب باید دریافت. طرحِ ولایت را از دست ندهید، بخصوص وقتی که دوره ی کشوری اش در مشهد برگزار می شود!

طرح ولایت: دوره آموزشی معرفت شناسی، خداشناسی، انسان شناسی، فلسفه ی اخلاق، فلسفه ی حقوق و فلسفه ی سیاست. مهلت ثبت نام تا پایان فروردین ماه 1396. اطلاعات بیشتر و ثبت نام. تابستان 96. مشهد الرضا.


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۰۰
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


اصلاً فکرش را هم نمی کردی آخرش اینطوری تمام شود. گذاشتی اشک های خیس و شور بغلتند روی گونه هایت و خجالت نکشیدی که هق هق آرامت را، خانم و آقایِ یک ردیف بالاتر بشنوند.

نَفَس با روایت زندگی بهار شروع شد. بازی هایش، شیرینی های بابا غفور و تلخ مزگی هایِ بامزه ی ننه آقا. کارگردان، حالات، رفتار و حتی تخیلاتِ دخترانه ی یک کودک را جوری به تصویر کشیده بود که صمیمیت و سادگیِ معصومانه ای از پرده ی سینما می ریخت روی سرِ مخاطب!

فیلم داشت به پایانش نزدیک می شد. می فهمیدم چرا نَفَس، سیمرغ بهترین فیلم از نگاه ملی را دریافت کرده است. امّا گرفتن جایزه ی ویژه ی هیئت داوران در جشنواره ی بین المللی مقاومت، برایم مقداری عجیب بود. تیتراژ که پخش می شد، جوابم را گرفته بودم. کارگردان نشان داد که می شود فیلمی ساخت پر از نوستالژی و معصومیّت کودکانه و جوری ساخت که بعد از روشن شدن چراغ ها، دلت بخواهد با تمام وجود برای دفاع از آرزوهای شیرین دخترکانِ سرزمینت بجنگی.

آخر از همه این که؛ حالِ خوب فقط در خنده نیست. گاهی می شود از عُمق وجودت گریه کنی و چند لحظه بعد، بیرون از سینما هویزه، وسطِ یک شهری که با هوای باران پر شده است، حالت خوب باشد. خوب تر از همیشه.

پی نوشت: اگر هنوز نَفَس را ندیده اید، بشتابید!


                        

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۱
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

برای رسیدن، باید بالا رفت. برای بالا رفتن، باید پرواز کرد. و برای پرواز کردن، باید دوید! شاید کمتر کسی باشد که توی این دنیای بزرگ، تا حالا ندویده. حواست بوده است یا نه، وقتِ دویدن، چشمهایت را دوخته ای به هدف، به سمت مقصد، سرت را گرفته ای بالا و تمام انرژی ات را ریخته ای توی پاهایت.

تا حالا شده است کلاست دیر شده باشد؟! و استاد هم از آن هایی که سفت و سخت حضور و غیاب می کنند؟! حالا فکر کن راهت از وسط یک بازار قشنگ هم رد بشود. تو، دو دقیقه مانده به کلاس، توی این بازار چکار می کنی؟  برای رسیدن، باید از وسط بازار رد شد. بی خیالِ تماشای اجناس و فارغ از خرید. باید دوید!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۰۳
میرزا محمّد مُهاجِر