بسم الله
مثل فاطمه ی حاج کاظم توی آژانس شیشه ای، وقتی وسط آن همه هجمه و هیاهوی گروگان گیری توی آژانس، برای همسرش چفیه فرستاده بود با پلاک دوران جنگ. که یعنی پشت سرت هستم مرد. می دانم داری چه کار سترگی می کنی. یا از این هم بیشتر. مثل همسر زهیر. مثل خیلی هایی که نامشان جایی توی تاریخ ثبت نشده و همسرشان را، همسری که شاید زندگی اش لختی رنگ غفلت به خود گرفته را، هشیار کرده اند و فرستاده اند سمت حسین (ع). کاش تو یک چنین همراهی باشی.
همین چند وقت پیش که ما بین عوالم غفلت، لحظه ای احساس کردم قیامتی هست و شوخی نیست و روزی باید جواب پس بدهم و دیدم جوابی نیست، جای خالی ات خیلی توی چشمم آمد. وقتی احساس کردم این چند سال بعد از کنکورِ سپری شده بدون تو، چقدر حیف و حرام شده، حسرت توی سرم تیر کشید. قبل ترها چقدر دلم می خواست دنیا را تغییر بدهم. بعدتر به تغییر کشور و شهر راضی شدم. و الان، یک جوری شده که آرمان های چند سال پیشم دست نیافتنی شده. چقدر قبل تر فکر می کردیم شهادت کار آسانی ست و مثل نقل و نبات توی قنوت هایمان می خواندیم اللهم ارزقنی شهاده. و الان که نگاه می کنم، می بینم من را چه به این حرف ها. آرمان خواهی و شهادت و این جور چیزها مال آدم هاییست که مثل بچه ی آدم توی خیل عباد الرحمان بوده اند و السابقون شده اند. آدمی که توی جاده نیست را چه به سبقت گرفتن؟ یک چنین آدمی همان خاک نشینی ماتریالیستی مثلاً واقع گرایانه و روزی پنج نوبت خم و راست شدنِ از سر رفع تکلیف بس است برایش. چند روز پیش بود خبر خوشحال کننده ی توّلد بچه ی رفیقمان رسید. رفیقی که خانه ی پرش دو سال از من بزرگتر بود و چهار سال است دارد زندگی می کند. و من باز هم فکر کردم چقدر حیف و حرام شده زندگی ام در این سال های بدونِ تو...