بسم الله
نزدیکِ اربعینِ دو سال پیش، توی جاده ی نجف - کربلا، نشسته بودیم توی یکی از موکب ها. دمِ رفتن، سید داوود - مدیر کاروان - آمد کنارم. گفت سربند می بندی؟ و بعد یک سربند زرد گذاشت توی دستم. رویش به رنگِ خون نوشته بود کلّنا بفداکِ یا زینب...
سربند گاهی روی سرم بود و گاهی توی دستم. توی سفر تبرک شده بود و شده بود مایه ی روشنیِ قلب.
پارسال رفته بودیم راهیان نور. با خودم برده بودمش. توی طلائیه، گرفته بودم توی دستم، باد می وزید و من داشتم می رفتم سمتِ مقرِ حضرت عباس... احساس کردم یک نفر دارد صدا می زند. برگشتم. یک پرهیبِ سیاهی بود که سربند می خواست. رویم به زمین بود. دلم نیامد بگویم نه. دو سال خاطره را دادم دست آن خواهر و رفتم پی روضه.
این روزها، درست توی همین روزهایی که دلتنگی نرفتن با دلتنگی نبودنت و خستگیِ امتحان ها مخلوط شده، داشتم فکر می کردم چه می شد اگر یک روزی، "تو" همو باشی و فدایی شدن برای عمه جان زینب، بشود خطِ وصلمان!
پی نوشت: بالاخره نویسنده ها هم گاهی می زند به سرشان!