دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بسم الله


نزدیکِ اربعینِ دو سال پیش، توی جاده ی نجف - کربلا، نشسته بودیم توی یکی از موکب ها. دمِ رفتن، سید داوود - مدیر کاروان - آمد کنارم. گفت سربند می بندی؟ و بعد یک سربند زرد گذاشت توی دستم. رویش به رنگِ خون نوشته بود کلّنا بفداکِ یا زینب...

سربند گاهی روی سرم بود و گاهی توی دستم. توی سفر تبرک شده بود و شده بود مایه ی روشنیِ قلب. 


پارسال رفته بودیم راهیان نور. با خودم برده بودمش. توی طلائیه، گرفته بودم توی دستم، باد می وزید و من داشتم می رفتم سمتِ مقرِ حضرت عباس... احساس کردم یک نفر دارد صدا می زند. برگشتم. یک پرهیبِ سیاهی بود که سربند می خواست. رویم به زمین بود. دلم نیامد بگویم نه. دو سال خاطره را دادم دست آن خواهر و رفتم پی روضه. 


این روزها، درست توی همین روزهایی که دلتنگی نرفتن با دلتنگی نبودنت و خستگیِ امتحان ها مخلوط شده، داشتم فکر می کردم چه می شد اگر یک روزی، "تو" همو باشی و فدایی شدن برای عمه جان زینب، بشود خطِ وصلمان!


پی نوشت: بالاخره نویسنده ها هم گاهی می زند به سرشان!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۶ ، ۰۲:۱۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

رفته بودیم آزمایشگاه، برای آموزشِ یک مدل جراحیِ موش. به موش صحرایی کِتامین زدیم. قرار بود بیهوش بشود و شد. گذاشتیمش روی اِستِرئوتَکس، سرش را فیکس کردیم و جراحی شروع شد. یکی از بچه ها داشت با متّه شکافی درست می کرد برای رسیدن به کورتکس. جای انتخاب شده مناسب نبود، سرِ دریل رفت توی سینوس وریدی و خون ریخت وسطِ کار. با آن وضعیت ادامه دادن میسّر نبود. پروتکل را مجدداً با استاد مرور کردیم، خطاها را گرفتیم و قرار شد در قرارِ بعدی اصلاح کنیم. کارمان با موش تمام شده بود. بخشی از کورتکس مغزش از بین رفته بود. در نهایت باید خلاص می شد.

دکتر گفت بیایید حالا که اینجور شده، درآوردنِ مغزش را تمرین کنید. تمرین لازم بود. قرار بود آخرِ پروژه بافت های مغزی را جدا کنیم و بفرستیم برای تست های ایمونوهیستوشیمی. یکی از همکارها قیچی بزرگ را برداشت. دو لبه اش را انداخت بین گردنِ سفیدِ موش.

موش بیهوش بود. درد را احساس نمی کرد. قفسِ موش های دیگر را از روی میزِ آزمایش گذاشته بودیم یک جایی که نبینند. موش تا همین چند دقیقه قبل، توی قفسش یک ظرفِ پر از آب داشت. احتمالاً تشنه نبود...

جلوی چشم هایم را می گیرم. می روم آن طرفِ آزمایشگاه. چرا این روزها همه چیز اینقدر شبیه روضه است؟ چرا آدم حتی از خنده ها و شیرین زبانی های دختر سه ساله ی همسایه دلش یک جوری می شود؟ چرا پیچ و تاب های اسمت تویِ بَنرِ هیئت اینقدر با چشم های آدم بازی می کند؟ این حسِ قشنگِ دوست داشتنِ تو از کجا اینجور سیل آسا می ریزد تویِ قلب و سرازیر می شود توی اشک؟ هان؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۳:۲۸
میرزا محمّد مُهاجِر