دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله


آستینش را می کشد روی پیشانی و جلوی جوی شور مزه سد می بندد. درد ولی هنوز هست. قلبش محکم می زند. احساس می کند در هر دم ریه هایش تا حد پاره شدن باز می شوند. سوز می پیچد وسط سینه اش.   درد می چمد پشت ساق پای راستش. چند لحظه ای هست از دویدن افتاده. پایش انگار پیچ خورده و شاخه ی درختی بر جبینش بوسه ای عاشقانه زده. همین توقف کوتاه، خونِ توی ماهیچه ها را فرستاده به مغز. چشم هایش را تنگ می کند. در منظره رو به رو دقیق می شود. درد، هر از چند گاه می کشد به چشم و دید را تار می کند. رو به رو چه خبر است؟ چیز آشنایی هست؟ جایی که قرار باشد برود؟ 


باد از پشت می وزد. توی گوشش زوزه می کشد. اگر جلوتر هدف مشخصی نیست، در پشت سر چیزی هست که باید از آن گریخت؟ 


هنوز مانده تا غروب دامنگیر زمین شود. هنوز از پس سرما، می شود در تصویر سفید تپه های برف گرفته ی رو به رو، چیزی کاوید. در زاویه ای رو به خورشید، دود می بیند. دود، پرچمِ مارپیچِ سیاهی ست که تا آسمان بلند شده. می دود. از زوزه های پشت سرش فرار می کند و می رود جایی که حتماً آتشی هست، کلبه ای، حصاری و جرعه ای چای. آخر آتش که بدون دود نمی شود...


پ.ن: من همانم. نمی دانم مقصدم پشت کدام تپه است. نمی دانم چای گرمی که از پس سرمای روزگار روزی ام کرده ای، پای کدام آتش تیار شده. من همانم که از زوزه های پشت سرم، وحشت زده دویده ام. افتاده ام، به خونِ پیشانی حنا بسته ام و باز دویده ام. من، خسته، زخمی، سرگردان و بی یاورم. تو، خورشیدی، گرمی، نوری. بر "من" بتاب. جوری که تمام نداشتن ها و نبودن هایش ذوب بشود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۳
میرزا محمّد مُهاجِر