دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم الله

صدای رعد می آمد. دیدم تلفن زنگ می زند. خاله بود. می گفت الان باران می آید. نمی خواهد خریدها را بیاوری. بگذار فردا که خیس نشوی. گفتم باشد. لباس هایم را پوشیدم و رفتم زیرِ باران... باران مثل قبلی ها نبود که زود تمام بشود و ناچار بشوی دعاهایت را خلاصه کنی! سرِ فرصت، همینطور که رحمتِ خنک و زلالت از لا به لای موهایم می ریخت توی صورتم، هر چه می خواستم به تو گفتم. همین خوب بود. دیگر نمی خواست وقتی توی کوچه راه می روی، اشک هایت را پاک کنی که مبادا یکی ببیند و فکر کند با دیوانه طرف است! همه ی کوچه اشک شده بود برای تو. از مهربانی ات، از فقیر نوازی ات... آدم های توی کوچه پا تند می کردند. یکی سرِ دیگری داد می زد که بیا در را باز کن، خیس شدیم! یکی پلاستیک را کشیده بود روی سرش. و من، فارغ از کلاهی که از کاپشنم آویزان بود، زیرِ باران، می رفتم... کاش آخرش این طور می شد: اندکی بعد، دیگر منی نبود، رفتنی نبود. هر چه بود، او بود و بس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۳۹
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

نمی دانست اشک هایش از سر شوق است یا از سرِ غم. نمی دانست این حسِ هیجانِ حزن انگیزی که تویِ وجودش بالا و پایین می رود، اثرِ پایانِ فیلم است یا اثرِ آن حرفِ موسی توی شبِ احاطه شده با برج های دبی.

#لاتاری در عینِ پایان محزون و غیرت مندانه اش، در عینِ کف زدنِ تماشاچی های فلان سالنِ سینما هویزه با دیالوگ بامزه ی قسمتِ خلیج فارسش، می توانست حالِ آدم را بد کند. جوری که رفیق، بعد از سینما، می پرسید چه شده؟ از این نظر، شاید آن داور محترم جشنواره فجر حق داشته باشد بگوید از (درون مایه) فیلم خوشمان نیامد و باقی قسمت ها را هم ندیدیم.

لاتاری برای من #عاشقانه ی امیرعلی و نوشین نبود که آن رفیق حوزوی مان می گفت مانده بودم با این مدل شروع کردن از جنسِ آی لاو یو، فیلم تهش چطور تمام می شود. لاتاری برای من، مخلوطِ حسِ پیروزیِ #انتقام و #سوگواریِ از دست دادنِ معشوق هم نبود. لاتاری برای من، #موسی بود. موسایی که می گفت توی تمامِ مدتِ کارم، با خودکار بیت المال امضای شخصی نزده ام. لاتاری برای من، دیالوگِ احساسِ گناه می کنمِ موسی بود در جوابِ این که چرا دارد به انتقام کمک می کند... به این که اگر حلال خورِ پاک دستِ مسجدی هم باشی، عافیت بطلبی و با معرکه کار نداشته باشی، دشمن و جنگش، از سخت گرفته تا رنگی و نرم و اقتصادی، با تو کار دارد.

#لاتاری برای من این #سؤال بود؛ تا حالا برای کشورم، اختصاصاً برای هم سن های خودم، چه کار کرده ام؟ درد دو چندان می شود اگر بدانی تهاجمِ دشمن چیزی نیست که در برابرش، مقابلِ جوانان کشورت بایستی، سینه سپر کنی، درد به جان بخری و مشغول بشوی به دفاع. و تو چه کار می توانی بکنی، با کسی که متقاعد شده و قبول کرده دست در دستِ فرهنگی خاص، از تو جدا برود...

آهِ کم کاری و آهِ سختیِ کار، چقدر قلب را در خود می فشارد. اگر دنبال زندگی خودتان هستید، اگر چراغ خانه را به خانه روا دانسته اید و مسجد خاموش است، لاتاری را نبینید. شاید حالتان بد بشود...

#لاتاری
#محمدحسین_مهدویان
#کجا_باید_برم
#یه_دنیا_خاطره_ت_تو_رو_یادم_نیاره...







پ.ن: درد بیشتر می شود اگر ببینی توی روزهای سختِ نبرد، میانِ پازل دشمن بوده ای...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۱۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

می گفت اینجا بسته است معمولاً. به خاطر شما بازش کرده اند. از راهی در میان سیم خاردارهای گشوده، گذشته بودیم و نشسته بودیم توی خاکِ عراق، وسطِ کانالِ کمیل. راوی می گفت آمده اید اینجا چه کار دارید دمِ عید؟ چه قراری دارید با حضرت زهرا؟ چه قراری دارید با ابراهیم هادی؟ زندگی و قرارها از پیشِ چشمم می گذشت. خوب شدن. عاشق شدن. و آخرش، رسیدم به خواستنِ تو.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۰
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

هنوز تا نماز مانده بود که رسیدیم فکه. خورشید مستقیم می تابید. ذرات آفتاب را می ریخت زیر پای زائران. ورودی یادمان نوشته بود؛ فاخلع نعلیک... دلیلِ بعدش را خودمان می دانستیم. کفش ها را گذاشتیم دمِ در، از زیر قرآن رد شدیم و رفتیم تا برسیم.

زمین پر رمل بود. رمل سست بود. قدم هایت سنگین می شد. باد، ساقه های خشک شده ی بوته های دور و بر را ریخته بود توی مسیر. شاید گاهی خاری می رفت زیر پایت. ظهر بود. داغ بود. رمل ها سوز داشت. کفِ پایت می سوخت. هروله می کردی و به هر سو می رسیدی، پوستت را می گداخت. راوی بچه ها را جمع کرده بود. آرامشان می کرد. می گفت رمل ها را بزنید کنار، پایتان را ببرید توی عمق، خنک است.

همه مان جوان بودیم. مرد بودیم. پوست کف پایمان نازک نبود. کسی بهمان نگفته بود فرار کنید. کسی دنبالمان نکرده بود. دستِ کسی تازیانه نبود. خادم ها مهربان بودند. راوی آراممان می کرد. کسی چیزی به زور ازمان نگرفته بود. به جز پاهایمان، گوش هایمان نمی سوخت. بعدش که می رفتیم پای اتوبوس ها، پاهایمان را با آب خنک می شستیم. آب بود. می دانستیم بالاخره می رسیم. می دانستیم توی گرمای ظهر تشنه نمی مانیم...فکه، امروز، روایتش به کنار، نمازِ ظهرش روی رمل ها به کنار، تکرارِ روضه بود. قدم بر می داشتی، سوز، امان جسمت را می برید، دلت می سوخت. ذکرِ امروزِ فکه، یا رقیه خاتون بود...

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۵
میرزا محمّد مُهاجِر