دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

بسم الله

عصرِ جمعه بود. یک سستی و بی خیالی بدیِ توی فضا پخش شده بود انگار.* دلش می خواست از خانه برود بیرون. القصه بهانه جور شد و زد به دلِ هوایِ سرد. هنوز قرصِ خورشید ته مانده های سبدِ طلایی اش را روی تقی آباد می ریخت که از خیابان رد شد و رسید به آفتاب! کافه، گرم بود. با آن صندلی های چوبی و کتاب هایِ جا خوش کرده توی قفسه ها، پِچ پِچه های همه جور آدم و سر و صدایِ آن بچه ی کوچکی که توی بغلِ مادرش آرام نمی گرفت.

قرار بود امیرخانی بیاید و در کافه آفتاب از رهش بگوید! جشن امضایی بود و صحبتکی در ابتدایِ برنامه. خوبی اش، دیدار تازه کردن با چند عدد دوست قدیمی و هم صحبت شدن با مقادیری از موجوداتِ دلنشینِ حوزوی بود و خوب شدنِ حالی که می رفت توی غروبِ دلگیر بد بشود!

پ.ن1: تنها نقطه ضعفش، اگر ازدحام جمعیّت را خوش بینانه و به نفعِ فرهنگِ کتابخوانی تفسیر کنیم، تقارنِ جلسه با نماز بود. فلانی (نامش را نمی برم!) می گفت الان بخواهیم هم نمی توانیم از اینجا برویم بیرون! نشسته بودیم وسطِ مجلس، نگاهی به پشت سر کردم و گفتم لابد از بابِ سنگین بودنِ کفّه ی حرمتِ برخورد با نامحرم نسبت به ثوابِ نماز اوّل وقت می گویی! سری تکان داد و نفسش به تصمیمِ ما هم چربید! فلانی! خدا نفست را ذلیل کند!

پ.ن 2: وقتِ گرفتنِ کتاب، دو به شک بودم چند تا بگیرم! اگر تو باشی که من و تو این حرف ها را نداریم و یک جلد را با هم می خوانیم دیگر! اگر هم نباشی، قاعدتاً نیستی و کتابِ اضافه خریدن چه معنی می دهد اصلاً. رسیدیم به پیشخوان.  پرسید چندتا؟ دل و ذهنم قاطی کرد. گفتم دو تا!

پ.ن 3: بعد از صفِ خریدِ کتاب، تویِ صفِ امضا داشتم به این فکر می کردم دومی هدیه یِ کی باشد! رسیدیم روی به رویِ امیرخانی. سرِ صبر و حوصله با ملّت گپ می زد، عکس می گرفت و امضا می کرد. للحق. حالا نوبتِ من بود! پرسید دومی را برای که امضا کنم؟ لیستِ توی ذهنم را گذاشتم کنار. گفتم برایِ او!

پ.ن 4: حالا رسیده ام خانه. نمازم را خوانده ام و دارم تمرین می کنم! مبارزه با نفس بالاتر از این! رهش توی اتاقِ کناری توی قفسه ات باشد و تو توی اتاقِ جلویی پاتولوژی رابینز بخوانی!!

پ.ن 5: کتابت را پیچیده ام توی کاور و گذاشته ام توی کمد. آماده است. بیا بگیر!

#رمان_رهش
#رضا_امیرخانی
#کافه_کتاب_آفتاب


#للحق
#برای_او


* شاید چون... غروبِ جمعه که می شود، یعنی امروز هم وقتِ آمدنت نبود. شاید چون... هنوز امثالِ من برایِ آمدنت به انتظار نیامده اند. (این ها چند کلمه حرفِ دل بود. شعاری نخوانید.)




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


چند وقتی بود می دید توی تبلیغات یک کانال تلگرامیِ شیرینی پزی، پشت ویترین مغازه های کنارِ مترو و حتی توی بساط آن دستفروشِ کنارِ بازارچه یک خبرهایی شده! از قلب های قرمز و خرسک های درشت و ریز تا کارت های دوستت دارم در انواع رنگ برای هر جور سلیقه! انگار تازه دوزاری اش افتاده بود که بزرگواران دارند دل هایشان را برای ایامِ با سعادتِ ولنتاین آماده می کنند! از تاریخش هم خبر نداشت. از یک جستجو در چند سایت فانتزی این را هم به دست آورد. همینقدر پرت! بعد یادش آمد حالا اگر کیکِ قلب دار و کادوی خرس دار خریدی، دل دار کجاست اصلاً! فلذا بی خیال شد!


پ.ن1: یک بنده خدایی می گفت ورودیِ شما خوب با هم جفت شده اند ها! (نقل به مضمون!). بی راه نمی گفت. حتی تر، نگارنده وقتی همان جفت های مذکور را می بیند که در معیتِ هم از کتابخانه و کافی شاپ و الخ برای چشیدن طعم زندگی استفاده می کنند، دو غبطه می خورد! اوّلی از بابِ جرئتی که سبب ابراز محبّتِ فی ما بین شده. و دومی از بابِ موحّد بودن در وادی عشق!


پ.ن2: یک وقت هست در وادی عشق مشرک می شوی! دمِ ولنتاین هم کادوهایت چندتا می شود! یک وقت هایی هم هست در وادی عشق کافر می شوی! حالت را، احساست را از خودت و خودش می پوشانی! 


پ.ن3: داشتم به این فکر می کردم، یادم آمد در وادی کفر، وقتی حقیقت واحد را پوشاندی، می افتی به دامِ تکثّر! درگیر محبوب های خیالی می شوی و القصه اینجا هم دمِ ولنتاین، کادوهایت چندتا می شود! 


پ.ن 4: برای موحّد بودن باید توفیق داشت! باید نور خورد. نور خواست و نور جست. شاید باید زیاد حرم رفت! 


پ.ن 5: برداشت آزاد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۷
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

حاجی - اعله الله مقامه الشریف - نشسته بود تهِ اتوبوس. بچّه ها جمع شده بودند دورش و داشت نکاتِ نغز می گفت! می فرمود: «یک ازدواجِ موفق، آغاز شهادت است!» دامت برکاته و خدایش نگاه دارد!

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95

پ.ن: یکی از بچّه ها خالصانه به جانب خدا تضرّع می نمود که اللهم ارزقنی شهادة :)

#برداشت_آزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

رفته بودیم معراج شهدای اهواز، دیدارِ 165 شهیدی که همین چند روز پیش آورده بودند. راستش را بخواهی پیدا نکردم جا شدنِ قامتِ رشیدِ جوانی 18 ساله توی یک بقچه ی سپید با کدام فصل از آناتومی اِسنل توجیه می شود.

راوی می گفت بچه ها! معراج شهدا از اوّل جنگ تا حالا هیچ وقت بدون شهید نمانده. راوی داشت می رفت و یکی انگار داشت بین زمین و آسمان روایت می کرد: بچه ها! مواظب باشید معراج شهدا بدون شهید نماند... دلت می خواست جای آن بقچه ی سفیدِ کوچکی باشی که در میانِ نورِ ال ای دی های سبز و از پشت ضریح پلاستیکی، داشت به این همه کوچکی و خاکی بودنت لبخند می زد.


#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95

پ.ن: از من اگر بپرسید، می گویم خاطره ننویسید و اگر نوشتید، پایِ کشیدنِ حسرتش بمانید. یک روزهایی پر می شوی از بهار، پر می شوی از دوست داشتن و سبز بودن و حالت را می ریزی توی قابِ واژه ها. یک سالِ بعد، وقتی زمستان شده ای، یادآوری لحظاتِ بهارگونه ات، آه می شود توی قلبت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

خوابیدم توی قبر. تنگ بود. چرخیدم به پهلوی راست. دستم را گذاشتم زیر سرم. صداهای بیرون، مبهم و ضعیف به گوش می رسید. آن طرف تر، مورچه ای جا به جا می شد. مقداری از خاک دیواره ریزش کرد. بالای قبر ایستاده بود. می گفت کی جرئت می کند برود این تو؟ آدم وحشت می کند...

داشتم به مرگ فکر می کردم. به یک حقِ انکار نشدنیِ لاجرم که می آید و بعدش خودت می مانی، بدونِ همسر، فرزند، پدر، مادر، خانه و زندگی... میلاد کنارم روی خاک شرهانی قدم می زد تا برسیم به اتوبوس ها. و اضافه  کرد: فقط عملت با تو همراه می شود.

فکر می کردم خوابیدن توی قبر با کفنِ سفید یک پایان عادی ست. آدم باید هنر داشته باشد که با لباسِ خودش، بدون غسل بگذارندش توی قبر. هنرمندتر اگر باشد، همان چند وجب جا را هم اشغال نمی کند. یکی بود، می گفت شهادت هنر مردان خداست.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95


پ.ن: سر کلاس بودیم. استاد گفت بگویید حلوا! گفتیم. گفت حالا دهانتان شیرین شد؟!! و ادامه داد: به عمل است... نه به گفتن...

#برداشت_آزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۲
میرزا محمّد مُهاجِر