دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راهیان نور» ثبت شده است

بسم الله

می گفت اینجا بسته است معمولاً. به خاطر شما بازش کرده اند. از راهی در میان سیم خاردارهای گشوده، گذشته بودیم و نشسته بودیم توی خاکِ عراق، وسطِ کانالِ کمیل. راوی می گفت آمده اید اینجا چه کار دارید دمِ عید؟ چه قراری دارید با حضرت زهرا؟ چه قراری دارید با ابراهیم هادی؟ زندگی و قرارها از پیشِ چشمم می گذشت. خوب شدن. عاشق شدن. و آخرش، رسیدم به خواستنِ تو.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۰
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

هنوز تا نماز مانده بود که رسیدیم فکه. خورشید مستقیم می تابید. ذرات آفتاب را می ریخت زیر پای زائران. ورودی یادمان نوشته بود؛ فاخلع نعلیک... دلیلِ بعدش را خودمان می دانستیم. کفش ها را گذاشتیم دمِ در، از زیر قرآن رد شدیم و رفتیم تا برسیم.

زمین پر رمل بود. رمل سست بود. قدم هایت سنگین می شد. باد، ساقه های خشک شده ی بوته های دور و بر را ریخته بود توی مسیر. شاید گاهی خاری می رفت زیر پایت. ظهر بود. داغ بود. رمل ها سوز داشت. کفِ پایت می سوخت. هروله می کردی و به هر سو می رسیدی، پوستت را می گداخت. راوی بچه ها را جمع کرده بود. آرامشان می کرد. می گفت رمل ها را بزنید کنار، پایتان را ببرید توی عمق، خنک است.

همه مان جوان بودیم. مرد بودیم. پوست کف پایمان نازک نبود. کسی بهمان نگفته بود فرار کنید. کسی دنبالمان نکرده بود. دستِ کسی تازیانه نبود. خادم ها مهربان بودند. راوی آراممان می کرد. کسی چیزی به زور ازمان نگرفته بود. به جز پاهایمان، گوش هایمان نمی سوخت. بعدش که می رفتیم پای اتوبوس ها، پاهایمان را با آب خنک می شستیم. آب بود. می دانستیم بالاخره می رسیم. می دانستیم توی گرمای ظهر تشنه نمی مانیم...فکه، امروز، روایتش به کنار، نمازِ ظهرش روی رمل ها به کنار، تکرارِ روضه بود. قدم بر می داشتی، سوز، امان جسمت را می برید، دلت می سوخت. ذکرِ امروزِ فکه، یا رقیه خاتون بود...

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۵۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

در اتوبوس بودیم و صوتِ روایتگری حاجی مهدوی. می گفت بچه ها! اینجا طلائیه س. می گفت طلائیه عجب طلاییه! روز وفات مادر حضرت ماه بود و مقر قمر بنی هاشم. وقتی می آمدیم، ماه شب چهارده، از میانِ دست ها و چوب پرهای خادمین الشهداء و نوای خوشِ نوحه ی خداحافظی، لبخند می زد انگار.


سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۳۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

امسال راهیان نور، بیشتر از قبل، روایت مقاومت است. راوی پر است از گفتنِ عقلانیتِ ممزوج با وحی و خاطره ی سیاستمداری که سیاست زده نبود. راوی می گفت ما بی سوادیم، آن مدرک آکادمیک را از غرب نگرفته ایم، ما بی شناسنامه ایم، گمنامیم. راوی درد دل می کرد و در میان صحبت هایش من اضافه می کنم: آینده از آنِ همین گمنامان و بی شناسنامه هاست. همه ی آن هایی که هویت خود را مستقل ندیده اند. و سلام بر مهدی، به او که هویت بخش تمام مجاهدان و عاشقانِ راه خداست.



سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


قرار ساعت ده بود و از اوّل قرار نبود. عهد شکسته بود و شکسته عهد را چه به قرار! قرار بود سفر، هجرت باشد و ترمیم شکستگی های روح. می گفت کجا می روید؟ گفتم راهیان نور. پرسید چرا آخر؟ با این همه مشغله و درگیری؟ و من با خودم فکر کردم چه خوب است آدم مهاجر باشد به سوی بیابان ها و رها باشد از مشغله ی شهر.

حالا، منِ بی قرار، مهاجرم. آمده ام سرِ قرار تا با تو قرار بگذارم برای سال های بعد. حالا، من مهاجرم. از خودم به تو. تا از من و خودم، جز تو، چیزی نماند.

شروع، ساعت ده بود، مسجد حضرت زهرا سلام الله علیها در پردیس علوم پزشکی. و ساعت حدود یک بود که از راه آهن مشهد سوار قطار شش تخته به مقصد اهواز شدیم. شب اوّل، پر بود از مباحثه های جذاب پیرامون مباحثِ ازدواج! تا صبح بیدار بودیم و سنت نماز اوّل وقت در قطارِ در حالِ حرکت، با یک چفیه ای که توی راهرو پهن می شد، به همت سجاد شروع شد. صبح روزِ بعد با صبحانه شروع شد و رسید به ناهار!

هنوز از حجم کتاب هایی که با خودم آورده ام، چیزی کم نشده: ادب الهی (جلسات درس اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی)، حماسه یاسین (سید محمد انجوی نژاد قبلاً چندبار خوانده ام و نگارش قشنگش دلِ آدم را می برد)، هنر شفاف اندیشیدن (رولف دوبلی)، انتظار، عامیانه، عالمانه، عارفانه (حجت الاسلام پناهیان)، یک دریا ستاره (خاطرات زهرا تعجب از دفاع مقدس)، سلام بر ابراهیم (خاطرات شهید ابراهیم هادی جلد اوّل). (بماند که به غیر از آخری، تا آخرِ سفر هم چیزی کم نشد!)

شماره ی کوپه هشت بود و شب، زیارت عاشورا داشتیم و سینه زنی. از ذکرِ مصیبتِ مداحِ باحالمان فهمیدیم که شبِ وفات مادر حضرتِ ماه بوده است و میهمان بوده ایم به جرعه ی زلالِ زیارت عاشورا.

صبح، حدود شش و نیم رسیدیم اهواز. صبحانه پنیر و چای خوردیم در پارکِ رو به روی راه آهن. هوا شرجی بود، گنجشک ها زیاد، قامتِ نخل ها بلند و درخت ها سرسبز. اوّل از همه نوبت هویزه بود.



سربندهای بی قرار، خاطرات راهیان نور دانشجویی، اسفند 95

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۲
میرزا محمّد مُهاجِر