دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

بسم الله

بعد از زیارت دانیال نبی و فلافل دو هزار تومانیِ شوش، رسیده بودیم اردوگاه کلهر. از شام و استراحت بعدش چیز زیادی نگذشته بود که گفتند بیایید رزمایش. رزم شب بود. گلوله ی مشقی و انفجار بود و همین نبود. رزم شب بود، عبور از کانال بود و نشستن مقابل مدافعانِ از حرم برگشته... رزم شب بود، روایت قصه ی دلدادگی و وابستگی بود و همین نبود. میهمانی بود. میهمان بودی و میزبان، خودش، با تن پوشی سپید، بر دوش، آمده بود به استقبالت.

پ.ن1: و فقط همین نبود. بخصوص بعدش اگر فهمیده باشی این، آخرین شب چنین برنامه ای بوده.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96


پ.ن2: من حقمه که لایق نشدم... نوایی که بعد از زیارت، بر صحرا طنین انداز بود...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

دارد کم کم شروع می شود. نشسته ای توی هواپیمای جمع و جورِ تابان و منتظری خلبان تیک آف کند و بتوانی جرعه ای آب از مهمان دار بگیری. شاید اصلاً فکرش را هم نمی کردی این طور بشود. وسیله ی سفر را نمی گویم. هر چند این هم به نوعی در تاریخ راهیان نور دانشجویی، خرق عادتی است برای خودش، با مزایایی و معایبی.

از روزها قبل از سفر آماده شده بودی، فایل های روایت گری را دانلود کرده بودی، مداحی ها را گذاشته بودی توی پوشه ی میثم مطیعی که یادت نرود. با بچه ها جمع شده بودید، ویژه نامه ی رحیل درست کرده بودید. دویده بودید، حرص خورده بودید تا روایت نور بنشیند بر جانِ سپید کاغذهای آ سه. با بابا رفته بودی رو به روی استانداری، توی آن خیابانی که نمی دانستی اسمش چیست و پر بود از خیاطی های نظامی، که لباس بگیری. و با همه ی این ها، انگار فکرش را نمی کردی این طور بشود. راستش را بخواهی، اوّل سفر، یک جور بُهتِ خزنده ی عجیبی توی دلت تاب می خورد. یک جور احساسِ تنهاییِ آمیخته با مستقل شدن. آن هم وقتی می دانی تحویل سال را یک جورهایی دوری از خانواده. این حسِ تنهایی وقتی با شوقِ زیارت ترکیب می شود، عجیب معجونی ست.

همین چند وقت پیش بود. داشتم فکر می کردم می روی راهیان نور چه کار؟ می روی دیدنِ شهدا؟ شهید دیدن دارد مگر؟! می روی گزارش کار بدهی؟ که بگویی از دیدارِ پارسال تا حالا، این قدر عهد شکسته ام و اشتباه رفته ام؟ می روی توبه کنی؟ و مگر توبه ی گرگ مرگ نیست؟! (این هم وجدان است ما داریم!) بعد فکر کردم دارم می روم توبیخ بشوم. بابتِ تمامِ اشتباهاتِ این روزهای زندگی ام، می روم از شرمِ چشم در چشم شدن با چشم های شهدای شلمچه، آب بشوم، خجالت بکشم، آتش بگیرم و مگر نه این که آتش نشانِ پاکی است و هرمِ سوزناکِ قلب، روح را تطهیر می کند؟ داشتم فکر می کردم امسال می روم به گوشه ی چادرِ مادر می آویزم و این بار نمی گویم رهایش نمی کنم می گویم رهایم نکند...

هواپیما تیک آف کرد. پرواز شروع شد. از همان بالا، به مشهد الرضایِ پوشیده در ابر، به حرمی که نورش تا آسمان ها امتداد یافته، سلام دادم. هواپیما تیک آف کرد و روح می رفت تا در این پرواز، از دستِ مهمان دارِ مهربان و سقایِ مهمان نوازِ طلائیه، جرعه ها بنوشد و تشنه تر شود...

پ.ن1: داشتم فکر می کردم از این سفر چه می خواهم. دیدم شرحِ صدری می خواهم به وسعت بیابان های جنوب. و قلبی که همیشه رو به جغرافیای حرم بتپد. دیدم می خواهم بیعتی کنم، نشکستنی.

پ.ن2: نوشته بود دوست دارم تا آخر 96، بار ببندم و بروم جنوب. فقط به سلامی، نه حتی به دعایی. نه حتی به گله ای. فکر کردم شوقِ دیدار و عاشقانه ی وصل چقدر زیباتر است از رفتن برای نیازی و خواسته ای و بخششی... و یا لیتنا.


دوازده دقیقه گذشته از ساعتِ چهارده
بیست و دومِ اسفندماهِ نود و شش
بر بلندای آسمان

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

صبح بود. رفیق را دیدم. خسته به نظر می رسید. پرسیدم حالت خوب نیست؟ گفت یک جورهایی... عصر شده بود. دیدم یک چیزی را می بیند و آهسته لبخند می زند. گفتم نکند این هم دچارِ اختلالِ دو قطبی شده باشد و از دستمان برود! رفتم سراغش. گفتم حالت بهتر شده؟ احساسِ خوشحالیِ مفرط داری الان؟!

گفت راستش صبح داشتم به وضعِ زندگی فکر می کردم. دیدم از پارسال، دمِ عید، دلم می خواسته روزِ ولادت مادر، دو تایی بشوم، که توفیق نشد و دمغ شدم! پرسیدم پس جریان اینِ خنده های الانت چیست؟ گفت اتفاقی تقویم 97 را باز کردم. دیدم توی فروردین و اردیبهشت، کلی ولادتِ معصوم داریم که از هر کدامش می شود یک زندگی را شروع کرد!

پ.ن: رفیق مان می گوید تنها مشکلِ ما برای ازدواج تاریخش بود که الحمدلله حل شد. حالا یک سری چیزهای جزئی هم مانده که باید درست بشود. می پرسم یعنی عروس خانم بله را گفته؟ می گوید این جزء همان مسئله های فرعی هست که گفتم. حالا باید برویم پیدایش کنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۰۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

#حجت_الاسلام_زائری را از مدت ها پیش با متن هایی که هر از چند گاه در فضای مجازی بازتاب می یافت، می شناختم. تصورم این بود که ایشان سعی می کند واقعیتِ موجود را به شکلی نو و #روشن_فکرانه (با تأکید بر بار معناییِ مثبتِ کلمه) ببیند و تحلیل کند... اخیراً متنی از ایشان دیدم، نوعی اعلامِ وفاداری به امرِ ولیِ امر در زمینه #الزام_حکومتی_حجاب در ضمنِ حفظِ فاصله های فکری.
https://t.me/morzaeri/4889

هر چند سرسپردن به امر ولی ارزش مند و لازم است، موضع متفاوت از موضع ولی، نشانی از وجودِ #زاویه ای، ولو اندک، در سیستم ارزشی و #فکری است. مغالطه ی دادنِ #اولویت بالاتر به عدالت و رفع فساد نسبت به حجاب، آن جا شکل می گیرد که ما توانِ ملت و جامعه ی اسلامی در تحقق فرامین الهی را محدود و در حد دو سه نفر می بینیم.

برای تحقق #عدالت، اشتباهات قبلی باید اصلاح شود، مطالبه ی جدی تری صورت گیرد و به سمت شفاف سازی حرکت کنیم. درست. اما چه کسی گفته پیشرفت در جبهه ی مبارزه با فساد مستلزم #عقب_نشینی از جبهه ی عفاف و حجاب است؟

عقب نشستن از الزام اجتماعی حجاب، با تمام نکاتی که به مواردِ معدودِ اجرای سلیقه ای و غلط آن، وارد است، زمینه را برای پیشروی دشمن در پروژه #اندلسیزاسیون ایران فراهم می کند. صد البته، برنامه ریزیِ خلاقانه در #ترویج مفهوم عفاف، اتفاقی مهم است که انجام شدنش، با الزام آور بودن رعایت پوشش اسلامی منافاتی ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۲
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


این روزها نظام توحیدی و وحدتِ معنا به شکل جدیدی در جهان ترویج می شود.  آمریکایی ها در انجام این امر خطیر نقشِ مهمی بر عهده داشته اند. شاید در ابتدای امر، تبلیغ نظامِ توحیدی از جغرافیایِ کثرت گرا، بعید به نظر برسد. امّا نگاهی گذرا به تلاش های متعدد برای تصرفِ کره زمین با سلطه ی مدرنیسم و تشکیلِ جهان وطن، می تواند عمقِ این قضیه را آشکار کند. طی سال ها، تفکرِ لیبرال، توانسته است با به رسمیت شناختنِ خواستِ انسان و اصالت بخشی به وی، قطب جدیدی در مقابلِ یکتاپرستی به وجود آورده و نحله های مختلفِ فکری را با ملاطِ پلورالیسم گرد هم آورد. آن چه امروز از ادیان می بینیم، اعم از زمینی و آسمانی، پوششی بیش نیست. آدم های عصرِ جدید، از دو دسته خارج نیستند. طرفدارانِ دینِ شخصی و مدافعانِ دینِ جامع و جامعه ی دینی.

غرب، نظام توحیدی جدیدی را عرضه کرده است. و این بزرگترین بتِ سجده شده توسط بنیان های فکریِ سکولار، خودِ انسان است! ترویجِ دینِ جدید در دهکده ی جهانی، نیازی به درگیر کردن عقلِ جوامع ندیده است. بلکه از پروپاگاندای رسانه ای برای تهییجِ دل های ارادتمندانش بهره می گیرد. و در نهایت این خواستِ دل انسان هاست که در مغز به شکل استدلال واره هایی تئوریزه می شود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۱۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

صدای در چوبی حیاط. بلند شد. نان آخر را از توی تنور کشید بیرون. گذاشت لای پارچه بین بقیه نان ها.  از بین گلدان های توی ایوان رد شد. و رفت توی حیاط. یک نگاهی انداخت به آسمان. جای خورشید. خودش بود. پدر همیشه همین وقت می رسید به خانه. یاد دست های گرمش که افتاد، فکرش رفت پیش تنور. نان های گرم و تازه. همان قدر لذت بخش. بلکه بیشتر! 

خودش را رساند به در. سریع. یک چیزی یادش آمد انگار. پرسید پدرجان، شمایید؟
-  بله دخترم. میهمان داریم. ابوهیثم.

می شناختش. خرما فروشِ کنارِ مسجد. هر روز، اذان که به گوشش می رسید، از جایش بلند می شد. دستش را می گرفت به دیوار. و همینطور کورمال کورمال می آمد که نمازش را بخواند. که مبادا ناتوانی اش در دیدن، نماز جماعت را از او بگیرد.

-  یک چند لحظه ای صبر می کنید؟
برگشت. توی اتاق. از توی صندوق، عبای  عربی اش را در آورد و انداخت روی سرش.
-  بفرمایید. خوش آمدید.

میهمان حالا رفته بود. او مانده بود و یک لبخند قشنگ. شیرین. جوری که هر قدر نگاهش کنی، دلت را نمی زند.
-  مگر یادت نبود؟ نمی توانست ببیند که.
+  چه فرقی می کند؟ او نمی دید. من که می دیدمش.

از جا بلند شد. گرفت توی بغلش: فاطمه جان، تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.

🔸🔸🔸

پی نوشت: خورشید بود و ماه هم فرزندش. چند وقتی می شد خورشید رفته بود. حالا هم نوبت ماه است. افتاده روی زمین. کسوف شده انگار. کبود. بوی یاس پیچیده توی خانه. آب با اشک مخلوط می شود و می ریزد روی تن ماه. که شسته شود. حالا دیگر می تواند قشنگ ببیند. آتش و دود، خیمه های شعله ور، گوشواره ها. از پشت پنجره ی غمگین اشک هایش، چقدر ساکت تماشا می کند این خداحافظی را. چه جوری می شود آخر؟ ماه را هم می شود گذاشت زیر خاک؟ فکرش می رود سراغ آن روز. صدای شکافتن هوا، غلاف شمشیر، تازیانه. و این شروع زینب است...

دل نوشت: مادر...دستم را بگیر...هر چند پسر خوبی نبوده ام برایت.

روضه نوشت: من رو بزنین، مادرمو نزنین...

#بهار_بی_تو_خزان_شد
#مادرم
#آیینه_ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۴۳
میرزا محمّد مُهاجِر