دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

برای دیدنتان!

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ق.ظ

بسم الله


همین چند وقت پیش بود که دیدم یکی توی دایرکت پیام داده که "میشه شما رو ملاقات کنم؟!". نوشتم روی چه حساب؟ پیام آمد که: "برای دیدنتون! برای حرف زدن باهاتون!". خوب! با توجه به شناختی که توی این 22 سال و اندی زندگی از خودم داشتم، طبیعی بود جوابم چیزی جز ابراز تأسف برای بنده‌ی خدا نباشد!

آن موقع هنوز این طوری نشده بودم. منظورم همان موقعی هست که وقتی تلگرام را باز می کردی، کلی پیامِ ثبت نامِ کاروان فلان و نحوه ی پر کردن فرم در سماح و ... از لا به لای انگشتانت می ریخت بیرون. برای من که حکم چالش سطل آب یخ را داشت. یک جور بهت. شکلی از باور نکردن که مگر می شود بروی اصلاً توی این شرایط؟ دانشجوی تازه استاژر شده ی داخلی از کی و چطور مرخصی بگیرد آخر توی بخشی که تأخیر یک دقیقه را هم ثبت می کنند؟ با کدام بودجه بروی؟ زمینی بروی یا هوایی؟ کی وقت می کند برود دنبال گرفتن ویزا؟

آن شب که توی حرم یکی از رفقا را با حال گرفته دیدم، هنوز این سؤالات توی ذهنم وول می خورد. می گفت دعا کن کارم درست بشود. من هم یک ابراز امیدواری زورکی کردم و وقتی گفت توی لیست انتظار کاروان، نفر شانزدهم است، همان لبخند تصنعی امیدوارانه هم روی لبم خشک شد. روز بعدش، بدون هدف رفتم بخش جنرال. گفتند دکتر رفته اورژانس. دکتر را توی اتاق رزیدنت ها پیدا کردم. می دانستم خودش هم می خواهد برود. وقتی برای مرخصی پرسیدم، نه نیاورد. چندان دور از انتظار نبود. حالا من بودم و قدم بعدی که باید با نوشتن نامه ی درخواست مرخصی برداشته می شد. سرد بودم، پر از مه. وقتی دوستان گروه کوچک استاژری مان می گفتند "پس چرا نمی روی؟" یا "مرخصی ات به کجا رسید؟"، انگار این من نبودم که روی صندلی، کنارشان، توی بخش ریه نشسته ام. انگار من، جایی دورتر، از آن سمت راهرو و از پشت حفاظ ها و فاصله های عمیق، صدای گنگ و مبهمی را می شنیدم که از عزمم برای رفتن می پرسید.

پیامکی که آن روز به دستم رسید، تبِ وجدانم را زودتر از چیزی که فکر می کردم شکست. بابا در جواب "بروم یا نه"، نوشته بود: "یعنی میخوای من رو تنها بگذاری؟". با خودم می گفتم واقعاً درست است پدر را توی خانه تنها رها کنم؟ انگار که این من، همانی نبود که ماه ها دور از خانواده سرش به دوره های علمی گرم بود و یا پدر همانی نبود که تنها به سفرهای کاری می رفت. توجیه که تازه از در وارد شده بود، به حضور خشک و خالی بسنده نکرد. چاشنی "پس درس هایم چه می شود؟" و "من لازم دارم توی این چند روز خوب درس بخوانم" برای محکم شدن جای پایش به اندازه ی کافی قوی بود.

حالا، اینجا، توی هال نشسته ام و دارم به تمام آن چه گذشته فکر می کنم. به تعجب و شاید حسرتی که بعد از دیدن عکس همان رفیقِ نفرِ شانزدهمِ لیست انتظار، توی راه با بچه های کاروان، چشمانم را پر کرد. به این که طبق روال دو سال قبل، رفقای استاژر گروه مقابلمان، رفتند و طبق معمول آن قدری که ارزشش را داشت درس نخواندم و برگشتند.

اینجا نشسته ام و به تو فکر می کنم. نمی دانم توی این روزها کجا بوده ای. مثل من، بهت را تجربه کرده ای یا مثل خودت، از طعم رسیدن بی نصیب نبوده ای. آدمی نیستم که چیزهای بد را برایت بخواهم. تو حتماً این روزها توی راه بوده ای، از مرز رد شده ای و عمود به عمود، راه را رفته ای جلو. حیف که قبل از رفتن ندیدمت، و گرنه حتماً سفارش می کردم بعد از رساندن سلامم، بگویی فلانی گفت درست است آدم نباید وقت دیگران را بیخود بگیرد. درست است جلسه گذاشتن وقتی ضرورت و گزارشی برای ارائه نیست، اتلاف وقت است. امّا چه می شود میان این همه آدم، یک وقت ملاقات چندثانیه ای جور بشود برای دیدنتان؟

حداقل الان که دارم 23 را پر می کنم، اهل شعار دادن نیستم و وقتی به این چند سال که از جوانی سپری شده می نگرم، عمیقاً احساس می کنم چقدر حیف. حرامِ وقت! حس پرنده ای را دارم که می داند باید بال هایش را باز کند و بپرد. امّا نمی دادند کی و چه جوری. و همین طور عبث و اسیر مانده روی زمین خاکی و در شعاع چند متری خودش دانه صید می کند. باورت نمی شود اگر برایت بگویم دیروز که بابا گفت بیا برویم حرم، رویم نمی شد. با خودم می گفتم بروم چه کار کنم؟ بگویم من آمده ام؟ همان آدم دفعه ی پیش و بلکه بدتر؟ دست آخر که رفتیم، جوری رفتم که انگار پشت بابا قایم شده ام.

تو حتماً راهش را می دانی که آدم چه جور باید از این حجم ملامتِ درونی بابت نرسیده به آرمان های واضحِ جلوی چشمش، راحت بشود، مگر نه؟ این روزها، وسط این باران هایی که هر خاکی را از کف خیابان می شوید، فکر می کنی آرزویم، غیر از تو، چیست؟ چه می شود قاطی باقی چیزهایی که شسته می شوند، کنار همه ی سنگ هایی که سوراخ می شوند، این باران خنکِ مکرر چنان بر من ببارد که لحظه ای از سرما، تن به گرمی خوابِ غفلت ندهم؟

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۱
میرزا محمّد مُهاجِر

نظرات  (۱)

تجربه بهت ......
خیلی قشنگ بود 
پاسخ:
لطف دارید. گاهی وقت ها دردناک بودن موضوعات، از پشت ظاهری زیبا، مشخص نمی شود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">