دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

بسم الله

بیمارستان بودیم، بخش قلب. گفته بودند بروید پرونده ها را بررسی کنید تا استاد بیاید. پرونده ای را با قاب فلزی نقره ای رنگش از روی کانترِ بخش برداشتیم. آن طرف تر ایستادیم و شروع کردیم به خواندن شرح حال ها. حروف اختصاری را کشف می کردیم، شرایط بیمار را بررسی می کردیم، نوار قلبش را گاهی با شک و گاهی با خوشحالیِ از سرِ فهمیدن نگاه می کردیم و از یادگیری گروهی به صورتِ ایستاده محظوظ می شدیم!

بخش تازه ساز بود. دور تا دور بخش، اتاقک هایی بود که در یک بُعد با پرده ای از محوطه ی بخش جدا می شد. و در هر اتاقک، قلبی می تپید. گاهی آرام، گاهی تند، نامنظم و گاهی پر درد. هر بیمار برای ما، برای منشی، برای رزیدنتی که آن طرف تر داشت آخرین وضعیت را چک می کرد، برای استادی که قرار بود بیاید و بیمارها را ببیند، یک پرونده بود. یک مجموعه کاغذِ منگنه شده لایِ قاب های فلزیِ نقره ای رنگ. مجموعه ای از رسم الخط های متنوع و خرچنگ گونِ دانشجو، استاد و پرستار.

ناگهان یکی از ایستگاه پرستاری گفت تخت 13 اکسپایر شد. اتاقک رو به رویی را می گفت. دو نفر آمدند. مریضِ تخت 13 را پیچیدند توی یک کاور سیاهِ یک دست، شبیه آن هایی که کت و شلوار را می گذاریم داخلش. زیپش را کشیدند. گذاشتند توی یک تختِ سیّار. قبلِ بردن، پرده ی اتاقکِ کناری را کشیدند که چشمانِ پیرمردِ همسایه نگران نشود و رفتند. حالا تخت 13 خالی شده بود. و پس از این کاغذهای دیگری در قاب فلزی شماره 13 قرار می گرفت.

وسط گفتگوهای علمی مان با بچه ها، دیدم یک پسر جوان به راهنماییِ نیروی خدماتی وارد بخش شد. انگار گفته بود وسایل باقیمانده را جمع کن. گریه نمی کرد. خودش را نمی زد. فقط انگار که بُهت گرفته باشد، فلاسکِ کرمی کوچک را از روی کمدِ کنار تخت برداشت. نگاهش کرد. و انداخت توی یک کیسه ی پلاستیکیِ بزرگ و زرد. فاصله نمی گذاشت بشنوم. امّا "آه" کشیدنش را از همانجا می شد حدس زد.

بعد که کارمان تمام شد و رفتیم بیرون، صدای ناله های دختری به گوش می رسید. کمی آن طرف تر، شاید، پرونده ی بیمار تخت 13 به یک قابِ جدید منتقل می شد. و محفوظ می ماند تا روزِ موعود.

پ.ن1: بعضی ها فکر می کنند پسرها احساس ندارند. یک جور متهم شدن به بی عاطفگی. بهرحال هیچ کس قلبی که زیر فشارِ بُهت و سرگشتگی منقبض شده را نمی بیند.




پ.ن 2: بیشتر اینجا می نویسم: https://t.me/davidan1

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۲:۵۹
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

رضا امیرخانی را با داستان سیستانش شناختم. با آن روایت صمیمانه ی هم سفری با ره بر. رسم الخطِ خاصش مرا توی منِ او هم رها نکرد. یک بار فکر کردم امیرخانی از تمام عناصر کتاب، حتی از ورق های سفیدِ وسط چاپ های قدیمِ منِ او برای حرف زدن با مخاطبش استفاده می کند. ارمیا، بیوتن، قیدار... همه ی این ها را بارها و بارها خوانده ام. یک چیزی توی ذهنم، علی فتاح، ارمیای قطعنامه ی 598، سیلورمنِ نیویورک سیتی و قیدار پاسیّد را با حاج کاظم آژانس شیشه ای و حیدرِ بادیگارد ممزوج می کند. یک حسِ لوطی منشانه ی علی وارِ عدالتخواه.

حالا خبر آوردند رمان جدیدش منتشر شده. توی گروه برای دوستِ قاصدمان نوشتم: به به! دلم برای این که یک رمانِ خوب بخرم، به همراه یک بسته بیسکوئیت و یک لیوان شکلات داغ، بشینم یک گوشه ی دنج و بخونم، تنگ شده بود! مجدداً: به به...

#رمان_رهش
#رضا_امیرخانی


پ.ن: رهشِ امیرخانی را دوست دارم. بر جاده های آبی سرخِ نادر ابراهیمی را هم.  یک قرار بگذاریم؟! هر وقت "تو" آمدی، این ها را برایم بگیری، بنشینیم روی آن میز و صندلیِ گوشه ی کافه کتاب. تو بخوانی و من از واژه های کتاب و واجگانِ صوتِ "تو"، توأمان جان بگیرم!




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

کورسِ آخرِ این ترم، قلب است. حالا کلاس های نظری تمام شده. جلسات عملی را توی بخش قلب گذرانده ایم. قرار است همه را بلد باشیم و آخرِ این هفته امتحان بدهیم.  "تو" را هنوز یاد نگرفته ام.
 
متوجهت نمی شوم. جزوه ها را بالا و پایین می کنم، هاریسون را ورق می زنم. انواع آریتمی، نحوه تفسیر بیماری ها از روی نوار قلب... و پیدایت نمی کنم. سیستم بهداشت و درمان بیماری محور است. طبقه بندی ها پر است از اسم بیماری های مختلف. بیماری رنج دارد، درد دارد و این درد آدم را ناخوش می کند، حال آدم را بد می کند و می کشاند به مطبِ پزشک. "تو" امّا رنج داری، درد داری و این همه دردِ "تو" حال مرا خوب می کند. حالا تو خودت بگو. این قلبِ پر دردِ خوش حال را با کدام طبقه بندی، با کدام دستورالعمل طبی درمان کنم؟!

پ.ن: برگه را بر می دارم. بالایش می نویسم... هوالمحبوب. معاونت محترم آموزشی دانشکده پزشکی، با سلام. احتراماً به اطلاع می رساند محتوای آموزشی طراحی شده جهت تدریس به دانشجویان ترم 6، از اساس ناقص است...

#دم_امتحان!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۶ ، ۰۴:۰۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


در پاسخ به آسمان: گاهی وقت ها، جرئتش نیست. عزم نیست. گاهی وقت ها هم خیالی هست که خودش را واقعیت جا زده. دوری هست که نزدیک جلوه کرده. و همه ی این ها باعث می شود او اینطور جا بزند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۲۱
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


گاهی وقت ها توی هِدِر مرورگرش تایپ می کند: بلاگ دات آی آر. می آید تویِ خانه ی کاغذیِ روایتِ زندگی اش می نشیند. و حرف نمی زند. گاهی وقت ها فقط می آید، دور و بر خانه را نگاه می کند، رد پاها، آی پی ها را برانداز می کند. با خودش فکر می کند توی این مدت خانه اش میزبان چه میهمانی بوده و باز می گردد.

این آی پی ها، این صفر و یک های مجازی شاید برای تو، یک فرآیندِ لاجرمِ منطقی باشد، وقتی از این خانه ی مجازی به آن خانه می دوی. امّا برای او، هر کدامش یک اتفاقِ اسرارآمیز پر معناست. گاهی وقت ها با خودش فکر می کند یعنی می شود "او" دیروز همین حوالی بوده باشد؟ این قدر نزدیک؟ و از شوقِ این خیالِ غیر قطعی، پرواز می کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۴
میرزا محمّد مُهاجِر
بسم الله

داری به سمت هدف می دوی، که اتفاق می افتد. خار فرو رفته توی پایت، می ایستی. آرام درش می آوری. اوّل از گیرنده های درد شروع می شود. پالس ها به مغز می رسند. حالا کاملاً متوجه زخم شده ای. سلول ها آسیب دیده اند. سایتوکاین ها آزاد می شوند، جریان خون بیشتری به محل آسیب می رسد. محل زخم قرمز می شود، گرم می شود و حالا #التهاب شروع شده. التهاب دارد کارش را انجام می دهد. بدن تو سعی می کند وضعیت سلول های آسیب دیده را درک کند و شرایط لازم برای بازسازی را به وجود بیاورد.

#زخم را با بتادین می شوری و با گاز استریل می بندی. هیچ چیز بدتر از این نیست که روی یک التهاب، #عفونت سوار بشود. عفونت فرصت طلب است. آمده است به اهداف خودش برسد. به بازسازی و ترمیم بافت کاری ندارد.

همین چند روز پیش بود. پنجشنبه 7 دی که مردم مشهد با فراخوانی برای اعتراض به گرانی دور هم جمع شدند. یا چند روز قبل ترش که انتقاداتی جدی به عملکرد قوه قضاییه در فضای مجازی طرح شده بود. #هدف یک چیز بود. رساندن پالسِ درد از محیط به مغز. درد قرار بود از شعارها و پلاکاردهای مردم برسد به گوش مسئولین و توجه ایجاد کند. قرار بود کمک کند به تغییر شرایط، هوشیار شدن نمایندگان ملّت برای سؤال از مدیران اجرایی و پیگیری وضعیت فعلی. 

وقتی توجه ایجاد نمی شود، صدا و سیما اهمیت نمی دهد و فلان مسئول محترم می گوید اتفاقاً شاخص های اقتصادی خوب هست، شرایط برای رشد فرصت طلب ها فراهم می شود. حالا آمدنیوز و ترامپ می شوند حامی معترضین. "اصلاح" توی شعارها جایش را به "مرگ" و هنجارشکنی می دهد. ماشین پلیس، اموال عمومی و پرچم ایران در آتش #انتقام می سوزند. حالا پر واضح است که آنچه گفته نمی شود، حرفِ دلِ #مردم است. مردمی که کشورشان را، انقلاب شان را دوست دارند و می خواهند بهتر شود. حالا دیگر نقدها و شبهه ها به زبان نمی آیند تا گفتگو شکل بگیرد. آنچه می بینی دود است و درگیری و هیجانِ جوانانه ای که می کوشد انقلاب را بخراشد!

من و تو موافقِ تغییریم. منتقدِ فساد و رانت خواری، معترضِ ژن های خوب و آدم هایی که در برابر قانون، برابرترند. ما می دانیم که تغییر از پذیرفتنِ اشتباه شروع می شود. و برای پذیرفتن، باید گفتگو کرد، نقد کرد و حرف زد. من و تو خوب می دانیم که با نفیِ تمامیتِ یک نفر، با نقد مخرّب، در ذهنِ مخاطبمان گارد ساخته ایم. من و تو دانشجوییم. #حالا نوبت ماست که حرف بزنیم. چشم ملّتی به سوی ماست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۰۱:۴۰
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

هر عشقی، اگر برخوردار از طهارت باشد، بخشی از عشق به خداست، و عشقی ست خدایی... عشق به خدا را می توان در مکتبِ عاشقان به خدا یافت و با آن سیراب شد؛

امّا "عشق به دیگری" ضرورتی ست که از حادثه برمی خیزد نه از اراده به انتخاب، و همین کار را مشکل می کند. در به در که نمی توان دنبالِ محبوبِ خاکی گشت. در هر خانه را که نمی توان کوبید و پرسید: "آیا یارِ من، اینجا، منزل نکرده است؟"
سرِ هر گذر، همچو اوباش، نمی توان اِستاد و در انتظارِ عبورِ یار، زمان را کشت... و همین هاست که کار را مشکل می کند...

#مردی_در_تبعید_ابدی
#نادر_ابراهیمی
#با_اندکی_تغییر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۰۴:۰۰
میرزا محمّد مُهاجِر