زیرِ باران باید رفت
بسم الله
صدای رعد می آمد. دیدم تلفن زنگ می زند. خاله بود. می گفت الان باران می آید. نمی خواهد خریدها را بیاوری. بگذار فردا که خیس نشوی. گفتم باشد. لباس هایم را پوشیدم و رفتم زیرِ باران... باران مثل قبلی ها نبود که زود تمام بشود و ناچار بشوی دعاهایت را خلاصه کنی! سرِ فرصت، همینطور که رحمتِ خنک و زلالت از لا به لای موهایم می ریخت توی صورتم، هر چه می خواستم به تو گفتم. همین خوب بود. دیگر نمی خواست وقتی توی کوچه راه می روی، اشک هایت را پاک کنی که مبادا یکی ببیند و فکر کند با دیوانه طرف است! همه ی کوچه اشک شده بود برای تو. از مهربانی ات، از فقیر نوازی ات... آدم های توی کوچه پا تند می کردند. یکی سرِ دیگری داد می زد که بیا در را باز کن، خیس شدیم! یکی پلاستیک را کشیده بود روی سرش. و من، فارغ از کلاهی که از کاپشنم آویزان بود، زیرِ باران، می رفتم... کاش آخرش این طور می شد: اندکی بعد، دیگر منی نبود، رفتنی نبود. هر چه بود، او بود و بس.