دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رهش» ثبت شده است

بسم الله

عصرِ جمعه بود. یک سستی و بی خیالی بدیِ توی فضا پخش شده بود انگار.* دلش می خواست از خانه برود بیرون. القصه بهانه جور شد و زد به دلِ هوایِ سرد. هنوز قرصِ خورشید ته مانده های سبدِ طلایی اش را روی تقی آباد می ریخت که از خیابان رد شد و رسید به آفتاب! کافه، گرم بود. با آن صندلی های چوبی و کتاب هایِ جا خوش کرده توی قفسه ها، پِچ پِچه های همه جور آدم و سر و صدایِ آن بچه ی کوچکی که توی بغلِ مادرش آرام نمی گرفت.

قرار بود امیرخانی بیاید و در کافه آفتاب از رهش بگوید! جشن امضایی بود و صحبتکی در ابتدایِ برنامه. خوبی اش، دیدار تازه کردن با چند عدد دوست قدیمی و هم صحبت شدن با مقادیری از موجوداتِ دلنشینِ حوزوی بود و خوب شدنِ حالی که می رفت توی غروبِ دلگیر بد بشود!

پ.ن1: تنها نقطه ضعفش، اگر ازدحام جمعیّت را خوش بینانه و به نفعِ فرهنگِ کتابخوانی تفسیر کنیم، تقارنِ جلسه با نماز بود. فلانی (نامش را نمی برم!) می گفت الان بخواهیم هم نمی توانیم از اینجا برویم بیرون! نشسته بودیم وسطِ مجلس، نگاهی به پشت سر کردم و گفتم لابد از بابِ سنگین بودنِ کفّه ی حرمتِ برخورد با نامحرم نسبت به ثوابِ نماز اوّل وقت می گویی! سری تکان داد و نفسش به تصمیمِ ما هم چربید! فلانی! خدا نفست را ذلیل کند!

پ.ن 2: وقتِ گرفتنِ کتاب، دو به شک بودم چند تا بگیرم! اگر تو باشی که من و تو این حرف ها را نداریم و یک جلد را با هم می خوانیم دیگر! اگر هم نباشی، قاعدتاً نیستی و کتابِ اضافه خریدن چه معنی می دهد اصلاً. رسیدیم به پیشخوان.  پرسید چندتا؟ دل و ذهنم قاطی کرد. گفتم دو تا!

پ.ن 3: بعد از صفِ خریدِ کتاب، تویِ صفِ امضا داشتم به این فکر می کردم دومی هدیه یِ کی باشد! رسیدیم روی به رویِ امیرخانی. سرِ صبر و حوصله با ملّت گپ می زد، عکس می گرفت و امضا می کرد. للحق. حالا نوبتِ من بود! پرسید دومی را برای که امضا کنم؟ لیستِ توی ذهنم را گذاشتم کنار. گفتم برایِ او!

پ.ن 4: حالا رسیده ام خانه. نمازم را خوانده ام و دارم تمرین می کنم! مبارزه با نفس بالاتر از این! رهش توی اتاقِ کناری توی قفسه ات باشد و تو توی اتاقِ جلویی پاتولوژی رابینز بخوانی!!

پ.ن 5: کتابت را پیچیده ام توی کاور و گذاشته ام توی کمد. آماده است. بیا بگیر!

#رمان_رهش
#رضا_امیرخانی
#کافه_کتاب_آفتاب


#للحق
#برای_او


* شاید چون... غروبِ جمعه که می شود، یعنی امروز هم وقتِ آمدنت نبود. شاید چون... هنوز امثالِ من برایِ آمدنت به انتظار نیامده اند. (این ها چند کلمه حرفِ دل بود. شعاری نخوانید.)




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۳
میرزا محمّد مُهاجِر