دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

۱۸ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

باید مراقب بیماری واگیردار این روزهایمان باشیم! ویروس خیلی سریع و خاموش از آقای مهندس به آقای دکتر، از آقای دکتر به آقای طلبه و الباقی جامعه منتقل می ­شود. خودش را می­ رساند به مغز، می­ رود توی عصب اپتیک و کاری می­ کند که آدم­ها به کوررنگی مبتلا بشوند! افراد مبتلا فقط یک مشکل دارند. دور و برشان را سیاه و سفید می بینند. این، سرآغاز تمام مشکلات دنیای ماست.

 مثال می­ زنم. دو سال پیش، نشسته بودیم سر کلاس مهارت­ های بالینی و رزیدنت سال 3 داشت برایمان تدریس می­ کرد. صحبتش کشید به "طب علفی و چیزهایی که عوام الناس باور دارند"... از حجامت برایمان گفت که "یک باور خرافی است". قبلاً برای نوشتن یک پروپوزال تحقیقاتی در همین موضوع مقاله­ ها را زیر و رو کرده بودم. دستم را بردم بالا و گفتم: ببخشید استاد! اگر معادل انگلیسی حجامت (wet cupping) را در پاب مد (PubMed، یک پایگاه معتبر مقالات علمی پزشکی) جستجو کنید، با پژوه ش­های متعدد و نتایج جالبی مواجه  می­شوید که نشان می­دهد حجامت آن قدر که می­ گویید الکی نیست! رزیدنت گرامی برای کوتاه نیامدن از حرفش، کل پاب مد را برد زیر سؤال! آن­ جا بود که فهمیدم ویروس چقدر به ما نزدیک است.

حاج ­آقا در مطالعاتش، حدیثی پیدا می­ کند که گفته جوشانده­ ی فلان گیاه برای درمان بیماری X خوب است. فارغ از این که سند حدیث چقدر محکم است و توصیه ی امام معصوم به فرد بیمار مخصوص همان شخص بوده یا نه. حاج ­آقا خوشحال از کشفش، آن را به اسم طب اسلامی می ریزدداخل قوطی، می­ فروشد به ملّت.

تا این جای کار ما با یک ادعا طرفیم. ادعایی که باید سنجیده شود. کاری هم ندارد. مایه ­اش یک پروپوزال تحقیقاتی و پژوهشی دقیق است. آسپرین محصول همین فرآیند است. قدیمی ­ها دیده بودند پوست درخت بید خواص دارویی دارد. یک نفر این حرف­ ها را جدی گرفت. در طول زمان ترکیبات سالسیلات توسعه پیدا کرد و تبدیل شد به آسپرینی که این قدر مورد استفاده است.

کار حا ج ­آقا با تولید طب اسلامی تمام نمی ­شود. برای اثبات خودش، کل طب نوین را می­ برد زیر سؤال. خودش می­ شود شیعه­ ی علی (ع) و ما می­ شویم شیعه­ ی هاریسونی که باید آتش زده شود!

رنجی که این روزها می ­بریم از همین دیدهای محدودِ فاقد رنگ است. یکی حاضر نیست حتی دستش به ترکیبات داروی امام کاظم (ع) بخورد چه برسد به انجام پژوهش. دیگری هم با رفتارهای تند و دشمن ­ساز، کاری می­ کند که کسی رغبت نکند به حرف­ هایش گوش دهد. حرف­هایی که شاید، شاید بعضی­ هایش درست باشد.

مراقب چشم ­هایتان باشید! این روزها ویروس در کشورمان غوغا می ­کند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۱۶
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

صدای رعد می آمد. دیدم تلفن زنگ می زند. خاله بود. می گفت الان باران می آید. نمی خواهد خریدها را بیاوری. بگذار فردا که خیس نشوی. گفتم باشد. لباس هایم را پوشیدم و رفتم زیرِ باران... باران مثل قبلی ها نبود که زود تمام بشود و ناچار بشوی دعاهایت را خلاصه کنی! سرِ فرصت، همینطور که رحمتِ خنک و زلالت از لا به لای موهایم می ریخت توی صورتم، هر چه می خواستم به تو گفتم. همین خوب بود. دیگر نمی خواست وقتی توی کوچه راه می روی، اشک هایت را پاک کنی که مبادا یکی ببیند و فکر کند با دیوانه طرف است! همه ی کوچه اشک شده بود برای تو. از مهربانی ات، از فقیر نوازی ات... آدم های توی کوچه پا تند می کردند. یکی سرِ دیگری داد می زد که بیا در را باز کن، خیس شدیم! یکی پلاستیک را کشیده بود روی سرش. و من، فارغ از کلاهی که از کاپشنم آویزان بود، زیرِ باران، می رفتم... کاش آخرش این طور می شد: اندکی بعد، دیگر منی نبود، رفتنی نبود. هر چه بود، او بود و بس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۳۹
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

نمی دانست اشک هایش از سر شوق است یا از سرِ غم. نمی دانست این حسِ هیجانِ حزن انگیزی که تویِ وجودش بالا و پایین می رود، اثرِ پایانِ فیلم است یا اثرِ آن حرفِ موسی توی شبِ احاطه شده با برج های دبی.

#لاتاری در عینِ پایان محزون و غیرت مندانه اش، در عینِ کف زدنِ تماشاچی های فلان سالنِ سینما هویزه با دیالوگ بامزه ی قسمتِ خلیج فارسش، می توانست حالِ آدم را بد کند. جوری که رفیق، بعد از سینما، می پرسید چه شده؟ از این نظر، شاید آن داور محترم جشنواره فجر حق داشته باشد بگوید از (درون مایه) فیلم خوشمان نیامد و باقی قسمت ها را هم ندیدیم.

لاتاری برای من #عاشقانه ی امیرعلی و نوشین نبود که آن رفیق حوزوی مان می گفت مانده بودم با این مدل شروع کردن از جنسِ آی لاو یو، فیلم تهش چطور تمام می شود. لاتاری برای من، مخلوطِ حسِ پیروزیِ #انتقام و #سوگواریِ از دست دادنِ معشوق هم نبود. لاتاری برای من، #موسی بود. موسایی که می گفت توی تمامِ مدتِ کارم، با خودکار بیت المال امضای شخصی نزده ام. لاتاری برای من، دیالوگِ احساسِ گناه می کنمِ موسی بود در جوابِ این که چرا دارد به انتقام کمک می کند... به این که اگر حلال خورِ پاک دستِ مسجدی هم باشی، عافیت بطلبی و با معرکه کار نداشته باشی، دشمن و جنگش، از سخت گرفته تا رنگی و نرم و اقتصادی، با تو کار دارد.

#لاتاری برای من این #سؤال بود؛ تا حالا برای کشورم، اختصاصاً برای هم سن های خودم، چه کار کرده ام؟ درد دو چندان می شود اگر بدانی تهاجمِ دشمن چیزی نیست که در برابرش، مقابلِ جوانان کشورت بایستی، سینه سپر کنی، درد به جان بخری و مشغول بشوی به دفاع. و تو چه کار می توانی بکنی، با کسی که متقاعد شده و قبول کرده دست در دستِ فرهنگی خاص، از تو جدا برود...

آهِ کم کاری و آهِ سختیِ کار، چقدر قلب را در خود می فشارد. اگر دنبال زندگی خودتان هستید، اگر چراغ خانه را به خانه روا دانسته اید و مسجد خاموش است، لاتاری را نبینید. شاید حالتان بد بشود...

#لاتاری
#محمدحسین_مهدویان
#کجا_باید_برم
#یه_دنیا_خاطره_ت_تو_رو_یادم_نیاره...







پ.ن: درد بیشتر می شود اگر ببینی توی روزهای سختِ نبرد، میانِ پازل دشمن بوده ای...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۱۸
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


این روزها نظام توحیدی و وحدتِ معنا به شکل جدیدی در جهان ترویج می شود.  آمریکایی ها در انجام این امر خطیر نقشِ مهمی بر عهده داشته اند. شاید در ابتدای امر، تبلیغ نظامِ توحیدی از جغرافیایِ کثرت گرا، بعید به نظر برسد. امّا نگاهی گذرا به تلاش های متعدد برای تصرفِ کره زمین با سلطه ی مدرنیسم و تشکیلِ جهان وطن، می تواند عمقِ این قضیه را آشکار کند. طی سال ها، تفکرِ لیبرال، توانسته است با به رسمیت شناختنِ خواستِ انسان و اصالت بخشی به وی، قطب جدیدی در مقابلِ یکتاپرستی به وجود آورده و نحله های مختلفِ فکری را با ملاطِ پلورالیسم گرد هم آورد. آن چه امروز از ادیان می بینیم، اعم از زمینی و آسمانی، پوششی بیش نیست. آدم های عصرِ جدید، از دو دسته خارج نیستند. طرفدارانِ دینِ شخصی و مدافعانِ دینِ جامع و جامعه ی دینی.

غرب، نظام توحیدی جدیدی را عرضه کرده است. و این بزرگترین بتِ سجده شده توسط بنیان های فکریِ سکولار، خودِ انسان است! ترویجِ دینِ جدید در دهکده ی جهانی، نیازی به درگیر کردن عقلِ جوامع ندیده است. بلکه از پروپاگاندای رسانه ای برای تهییجِ دل های ارادتمندانش بهره می گیرد. و در نهایت این خواستِ دل انسان هاست که در مغز به شکل استدلال واره هایی تئوریزه می شود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۱۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

بیمارستان بودیم، بخش قلب. گفته بودند بروید پرونده ها را بررسی کنید تا استاد بیاید. پرونده ای را با قاب فلزی نقره ای رنگش از روی کانترِ بخش برداشتیم. آن طرف تر ایستادیم و شروع کردیم به خواندن شرح حال ها. حروف اختصاری را کشف می کردیم، شرایط بیمار را بررسی می کردیم، نوار قلبش را گاهی با شک و گاهی با خوشحالیِ از سرِ فهمیدن نگاه می کردیم و از یادگیری گروهی به صورتِ ایستاده محظوظ می شدیم!

بخش تازه ساز بود. دور تا دور بخش، اتاقک هایی بود که در یک بُعد با پرده ای از محوطه ی بخش جدا می شد. و در هر اتاقک، قلبی می تپید. گاهی آرام، گاهی تند، نامنظم و گاهی پر درد. هر بیمار برای ما، برای منشی، برای رزیدنتی که آن طرف تر داشت آخرین وضعیت را چک می کرد، برای استادی که قرار بود بیاید و بیمارها را ببیند، یک پرونده بود. یک مجموعه کاغذِ منگنه شده لایِ قاب های فلزیِ نقره ای رنگ. مجموعه ای از رسم الخط های متنوع و خرچنگ گونِ دانشجو، استاد و پرستار.

ناگهان یکی از ایستگاه پرستاری گفت تخت 13 اکسپایر شد. اتاقک رو به رویی را می گفت. دو نفر آمدند. مریضِ تخت 13 را پیچیدند توی یک کاور سیاهِ یک دست، شبیه آن هایی که کت و شلوار را می گذاریم داخلش. زیپش را کشیدند. گذاشتند توی یک تختِ سیّار. قبلِ بردن، پرده ی اتاقکِ کناری را کشیدند که چشمانِ پیرمردِ همسایه نگران نشود و رفتند. حالا تخت 13 خالی شده بود. و پس از این کاغذهای دیگری در قاب فلزی شماره 13 قرار می گرفت.

وسط گفتگوهای علمی مان با بچه ها، دیدم یک پسر جوان به راهنماییِ نیروی خدماتی وارد بخش شد. انگار گفته بود وسایل باقیمانده را جمع کن. گریه نمی کرد. خودش را نمی زد. فقط انگار که بُهت گرفته باشد، فلاسکِ کرمی کوچک را از روی کمدِ کنار تخت برداشت. نگاهش کرد. و انداخت توی یک کیسه ی پلاستیکیِ بزرگ و زرد. فاصله نمی گذاشت بشنوم. امّا "آه" کشیدنش را از همانجا می شد حدس زد.

بعد که کارمان تمام شد و رفتیم بیرون، صدای ناله های دختری به گوش می رسید. کمی آن طرف تر، شاید، پرونده ی بیمار تخت 13 به یک قابِ جدید منتقل می شد. و محفوظ می ماند تا روزِ موعود.

پ.ن1: بعضی ها فکر می کنند پسرها احساس ندارند. یک جور متهم شدن به بی عاطفگی. بهرحال هیچ کس قلبی که زیر فشارِ بُهت و سرگشتگی منقبض شده را نمی بیند.




پ.ن 2: بیشتر اینجا می نویسم: https://t.me/davidan1

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۲:۵۹
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

#می_گفت مثل چیزی که توی عکس پروفایلتون هست؛ شما انسان ها رو سیاه و سفید می بینید...انگار یادتون رفته که همه، حتی خود شما #خاکستری هستین!

#گفتم خاکستری شدن افراد در بخشی از زمان، دلیلِ درست بودن #خاکستری بودن نیست! افراد در حال گذر هستن به سمت کمال. توی این مسیر، از بدی هاشون کم  و به خوبی هاشون اضافه میکنن. هدف اینه که #سفید بشن. و برای همین قرار شده "معصوم" رو الگوی خودشون قرار بدن.

گفتم خدا سفیده. ما هدفمون نزدیک شدن به خداست. خدا مکان نداره. نا متناهیه. نزدیک شدن به خدا یعنی سعی کنیم صفات مون مثل خدا بشه، یعنی هر چقدر میتونیم بیشتر #سفید بشیم.

خوب. حالا، توی عرصه ی جهت گیری، یعنی توی جایی که بردارهای حرکت آدم ها مشخص میشه، حرکت ها یا #سفید هستن یا #سیاه!

توی عکس، مراد از حسینی بودن یا نبودن، در جهتِ مسیر حسین بودن یا نبودن هست. یعنی جهتِ حرکت. یعنی آیا داره به سمت سیاه حرکت میکنه یا به سمت سفید؟
ممکنه فردی باشه که حسینی باشه و مشکلاتی هم داشته باشه. تفاوت این فرد با اون کسی که حسینی نیست از اینجا شروع میشه: حرکتش رو به سمت "حسین" شدن هست و توی راه از مشکلاتش کم میکنه.

                  یک عکس و چند رنگ

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۳:۰۱
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

رفته بودیم آزمایشگاه، برای آموزشِ یک مدل جراحیِ موش. به موش صحرایی کِتامین زدیم. قرار بود بیهوش بشود و شد. گذاشتیمش روی اِستِرئوتَکس، سرش را فیکس کردیم و جراحی شروع شد. یکی از بچه ها داشت با متّه شکافی درست می کرد برای رسیدن به کورتکس. جای انتخاب شده مناسب نبود، سرِ دریل رفت توی سینوس وریدی و خون ریخت وسطِ کار. با آن وضعیت ادامه دادن میسّر نبود. پروتکل را مجدداً با استاد مرور کردیم، خطاها را گرفتیم و قرار شد در قرارِ بعدی اصلاح کنیم. کارمان با موش تمام شده بود. بخشی از کورتکس مغزش از بین رفته بود. در نهایت باید خلاص می شد.

دکتر گفت بیایید حالا که اینجور شده، درآوردنِ مغزش را تمرین کنید. تمرین لازم بود. قرار بود آخرِ پروژه بافت های مغزی را جدا کنیم و بفرستیم برای تست های ایمونوهیستوشیمی. یکی از همکارها قیچی بزرگ را برداشت. دو لبه اش را انداخت بین گردنِ سفیدِ موش.

موش بیهوش بود. درد را احساس نمی کرد. قفسِ موش های دیگر را از روی میزِ آزمایش گذاشته بودیم یک جایی که نبینند. موش تا همین چند دقیقه قبل، توی قفسش یک ظرفِ پر از آب داشت. احتمالاً تشنه نبود...

جلوی چشم هایم را می گیرم. می روم آن طرفِ آزمایشگاه. چرا این روزها همه چیز اینقدر شبیه روضه است؟ چرا آدم حتی از خنده ها و شیرین زبانی های دختر سه ساله ی همسایه دلش یک جوری می شود؟ چرا پیچ و تاب های اسمت تویِ بَنرِ هیئت اینقدر با چشم های آدم بازی می کند؟ این حسِ قشنگِ دوست داشتنِ تو از کجا اینجور سیل آسا می ریزد تویِ قلب و سرازیر می شود توی اشک؟ هان؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۳:۲۸
میرزا محمّد مُهاجِر
بسم الله

هر چند حضور در سایر فضاها، کمتر فرصتی برای نوشتن می گذارد. اما گاهی وقت ها سری به اینجا می زنم. فکر می کنم ما آدم ها باید برای زندگی مان، هدف داشته باشیم. وقتی هدف داشتیم، برایش برنامه می ریزیم. و وقتی برنامه ریختیم، زمانی برای از دست دادن پیدا نمی کنیم.
به نظرم آدم هایی که شب تا صبح و صبح تا شب، توی فضای مجازی، بارها و بارها چیزهای ثابت و تکراری را چک می کنند، از وقتی که خدا به آن ها عنایت کرده، درست استفاده نمی کنند. شاید اینجور آدم ها هدفِ با ارزشی ندارند که بخواهند برایش وقت صرف کنند. و این، با توجه به حجم وظیفه هایی که دستور این روزهای فرمانده جنگ نرم روی دوشمان گذاشته است، عجیب به نظر می رسد.
امیدوارم ما جزو این دسته از آدم ها نباشیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۷:۳۸
میرزا محمّد مُهاجِر
بسم الله

استاد آمده است سر کلاس. دارد در مورد تریشنلا اسپیرالیس صحبت می کند. نوعی کرم انگلی که کارش تهاجم به عضلات است. استاد می گوید این کرم از طریق خوک منتقل می شود. روش های درمانی که تمام می شود، می رود سراغ روش های پیشگیری.
می گوید: نخوردنِ گوشت خوکِ آلوده یا نیم پز و درمانِ خوک های بیمار. نمی گوید پایبند بودن به مذهب و نخوردنِ حرامِ خدا. از اینجور دستورالعمل های کپی شده توی زندگی زیاد دیده ایم. همین نرم افزارهای غیرِ بومیِ نامطابق است که عملکرد این روزهای سخت افزارِ کشورمان را بهم زده.

https://t.me/davidan_1
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۶
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

استاد می گفت اسپوروتریکوزیس، یک بیماری قارچیِ شغلی است که بیشتر در باغبان ها و افرادی دیده می شود که با گل سرخ سر و کار دارند. مثل پرورش دهندگان گل.
داشتم فکر می کردم شاید باید عاشق های دلخسته ای را هم به این فهرست اضافه کرد که هر روز دست هایشان با خارهایِ گل سرخی زخم می شود که می چینند برای محبوب!
داشتم فکر می کردم چه اهمیّتی دارد زخم شدنِ دست و فوقش اسپوروتریکوزیس، وقتی قلبت از شدت حرارت، زخم برداشته و روحت گرفتار شده است؟!


https://t.me/davidan_1

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۴
میرزا محمّد مُهاجِر