خاطره ننویسید...
بسم الله
رفته بودیم معراج شهدای اهواز، دیدارِ 165 شهیدی که همین چند روز پیش آورده بودند. راستش را بخواهی پیدا نکردم جا شدنِ قامتِ رشیدِ جوانی 18 ساله توی یک بقچه ی سپید با کدام فصل از آناتومی اِسنل توجیه می شود.
راوی می گفت بچه ها! معراج شهدا از اوّل جنگ تا حالا هیچ وقت بدون شهید نمانده. راوی داشت می رفت و یکی انگار داشت بین زمین و آسمان روایت می کرد: بچه ها! مواظب باشید معراج شهدا بدون شهید نماند... دلت می خواست جای آن بقچه ی سفیدِ کوچکی باشی که در میانِ نورِ ال ای دی های سبز و از پشت ضریح پلاستیکی، داشت به این همه کوچکی و خاکی بودنت لبخند می زد.
#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95
پ.ن: از من اگر بپرسید، می گویم خاطره ننویسید و اگر نوشتید، پایِ کشیدنِ حسرتش بمانید. یک روزهایی پر می شوی از بهار، پر می شوی از دوست داشتن و سبز بودن و حالت را می ریزی توی قابِ واژه ها. یک سالِ بعد، وقتی زمستان شده ای، یادآوری لحظاتِ بهارگونه ات، آه می شود توی قلبت.