دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

للحق...برای او...

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ
بسم الله

عصرِ جمعه بود. یک سستی و بی خیالی بدیِ توی فضا پخش شده بود انگار.* دلش می خواست از خانه برود بیرون. القصه بهانه جور شد و زد به دلِ هوایِ سرد. هنوز قرصِ خورشید ته مانده های سبدِ طلایی اش را روی تقی آباد می ریخت که از خیابان رد شد و رسید به آفتاب! کافه، گرم بود. با آن صندلی های چوبی و کتاب هایِ جا خوش کرده توی قفسه ها، پِچ پِچه های همه جور آدم و سر و صدایِ آن بچه ی کوچکی که توی بغلِ مادرش آرام نمی گرفت.

قرار بود امیرخانی بیاید و در کافه آفتاب از رهش بگوید! جشن امضایی بود و صحبتکی در ابتدایِ برنامه. خوبی اش، دیدار تازه کردن با چند عدد دوست قدیمی و هم صحبت شدن با مقادیری از موجوداتِ دلنشینِ حوزوی بود و خوب شدنِ حالی که می رفت توی غروبِ دلگیر بد بشود!

پ.ن1: تنها نقطه ضعفش، اگر ازدحام جمعیّت را خوش بینانه و به نفعِ فرهنگِ کتابخوانی تفسیر کنیم، تقارنِ جلسه با نماز بود. فلانی (نامش را نمی برم!) می گفت الان بخواهیم هم نمی توانیم از اینجا برویم بیرون! نشسته بودیم وسطِ مجلس، نگاهی به پشت سر کردم و گفتم لابد از بابِ سنگین بودنِ کفّه ی حرمتِ برخورد با نامحرم نسبت به ثوابِ نماز اوّل وقت می گویی! سری تکان داد و نفسش به تصمیمِ ما هم چربید! فلانی! خدا نفست را ذلیل کند!

پ.ن 2: وقتِ گرفتنِ کتاب، دو به شک بودم چند تا بگیرم! اگر تو باشی که من و تو این حرف ها را نداریم و یک جلد را با هم می خوانیم دیگر! اگر هم نباشی، قاعدتاً نیستی و کتابِ اضافه خریدن چه معنی می دهد اصلاً. رسیدیم به پیشخوان.  پرسید چندتا؟ دل و ذهنم قاطی کرد. گفتم دو تا!

پ.ن 3: بعد از صفِ خریدِ کتاب، تویِ صفِ امضا داشتم به این فکر می کردم دومی هدیه یِ کی باشد! رسیدیم روی به رویِ امیرخانی. سرِ صبر و حوصله با ملّت گپ می زد، عکس می گرفت و امضا می کرد. للحق. حالا نوبتِ من بود! پرسید دومی را برای که امضا کنم؟ لیستِ توی ذهنم را گذاشتم کنار. گفتم برایِ او!

پ.ن 4: حالا رسیده ام خانه. نمازم را خوانده ام و دارم تمرین می کنم! مبارزه با نفس بالاتر از این! رهش توی اتاقِ کناری توی قفسه ات باشد و تو توی اتاقِ جلویی پاتولوژی رابینز بخوانی!!

پ.ن 5: کتابت را پیچیده ام توی کاور و گذاشته ام توی کمد. آماده است. بیا بگیر!

#رمان_رهش
#رضا_امیرخانی
#کافه_کتاب_آفتاب


#للحق
#برای_او


* شاید چون... غروبِ جمعه که می شود، یعنی امروز هم وقتِ آمدنت نبود. شاید چون... هنوز امثالِ من برایِ آمدنت به انتظار نیامده اند. (این ها چند کلمه حرفِ دل بود. شعاری نخوانید.)




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۲۰
میرزا محمّد مُهاجِر

رضا امیرخانی

رهش

نظرات  (۲)

من هر وقت دیدم ملت صف کشیده اند برای امضا یا رفته اند جشن امضا و این حرف ها اولین مطلبی که به ذهنم رسیده این است که 
خب که چه مثلا ؟! 
پاسخ:
در زیارتِ حضرت حتی، استلامِ ضریح را امری الزامی نمی دانیم، چنان که بعضاً حالِ زیارت را به شکافتنِ جمعیت و رساندنِ دست به شبکه های فولادی می دانند. استلام و بوسه و تبرک جستن به ضریح از بابِ دوست داشتنِ امام است و دوست داشتنِ امام که متصف است به اوصافِ الهی در طولِ دوست داشتنِ خداست و البته این تبرکِ مستحب به قرار دادنِ خلقِ خدا در فشارِ مضاعف نمی ارزد.

چپیه ی ره بر را به تبرک می گیرند. بعضاً اگر زورشان برسد، انگشتر را هم! این دوست داشتن ها و دوست داشتنِ متعلقاتِ یک نفر خدا دوستِ مجاهد هم توجیه دارد.

حالا فرض کنید یکی بیاید منِ او بنویسد. از قداستِ عشقِ ارمیا و مردانگیِ قیدار بگوید. حکماً این آدم را باید بخاطر سرسپردگی اش به مکتبِ عشّاق دوست داشت. حالا دیدنِ این آدم، شنیدنِ صحبتش، گپ زدن و حتی تر، داشتنِ امضایش روی کتاب ارزش پیدا می کند. حق؟

پ.ن1: همه ی این ها آن تبصره ی اوّل را دارد. آن اولویت بندی و این که می ارزد یا نه! می خواستم عصرِ جمعه را خانه بمانم، احتمالاً مقدارِ بیشتری پاتولوژی بخوانم و فردایش بروم یک جلد رهِش بگیرم برای نوشیدن. دیدم نمی ارزد! هوایِ عصرِ جمعه سنگین و سرد بود! تنهایی اش بیشتر آزار می داد تا متراکم شدن و ایستادن برای دقایقی تا در جمعیِ آشنایِ کتاب، کتاب نفس بکشی و روح تازه کنی.

پ.ن2: آن ورِ آبی ها می گویند cost- benefit. بعضی از این ورِ آبی ها هم همین را می گویند(!) و پارسی دوست ترهایشان از هزینه - فایده صحبت می کنند. برای این که "خب که چه مثلا؟!" باید سنجید. هر کتابی و هر نویسنده ای ارزشش را ندارد مسلماً.

وقتی داشتم کامنت میگذاشتم از ذهنم گذشت که مثلا خودم در مواجهه با نادر ابراهیمی ممکن بود برم امضا بگیرم ؟ دیدم که نه ... باز هم نه! 
اما قضیه ی گپ ، متفاوته از امضا ... هر چند که اون گپ هم بسته به شرایطه و این که آدم اصلا موضوعی برای حرف زدن با نویسندهه داشته باشه...  ولی مثلا خود من در مواجهه با امیر خانی موضوعی برای گپ ندارم !



البته این کار بنا به حسه فرده . و شاید این حسه منه که خیلی درک نمیکنه جشن امضا رو...
ولی پی نوشت 1 رو متقاعد کننده تر دیدم :))
پاسخ:
موضوع داشتیم. هر چند کوتاه.

پ.ن: امضا گرفتن بعضاً یک جور ساختِ خاطره ست. نگاهش که میکنم، یادِ امیرخانی می افتم و این جالبه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">