دویدن

دویدن

برای رسیدن، باید بالا رفت... برای بالا رفتن، باید پرواز کرد...
و برای پرواز کردن، باید دَوید!

بسم الله

دارد کم کم شروع می شود. نشسته ای توی هواپیمای جمع و جورِ تابان و منتظری خلبان تیک آف کند و بتوانی جرعه ای آب از مهمان دار بگیری. شاید اصلاً فکرش را هم نمی کردی این طور بشود. وسیله ی سفر را نمی گویم. هر چند این هم به نوعی در تاریخ راهیان نور دانشجویی، خرق عادتی است برای خودش، با مزایایی و معایبی.

از روزها قبل از سفر آماده شده بودی، فایل های روایت گری را دانلود کرده بودی، مداحی ها را گذاشته بودی توی پوشه ی میثم مطیعی که یادت نرود. با بچه ها جمع شده بودید، ویژه نامه ی رحیل درست کرده بودید. دویده بودید، حرص خورده بودید تا روایت نور بنشیند بر جانِ سپید کاغذهای آ سه. با بابا رفته بودی رو به روی استانداری، توی آن خیابانی که نمی دانستی اسمش چیست و پر بود از خیاطی های نظامی، که لباس بگیری. و با همه ی این ها، انگار فکرش را نمی کردی این طور بشود. راستش را بخواهی، اوّل سفر، یک جور بُهتِ خزنده ی عجیبی توی دلت تاب می خورد. یک جور احساسِ تنهاییِ آمیخته با مستقل شدن. آن هم وقتی می دانی تحویل سال را یک جورهایی دوری از خانواده. این حسِ تنهایی وقتی با شوقِ زیارت ترکیب می شود، عجیب معجونی ست.

همین چند وقت پیش بود. داشتم فکر می کردم می روی راهیان نور چه کار؟ می روی دیدنِ شهدا؟ شهید دیدن دارد مگر؟! می روی گزارش کار بدهی؟ که بگویی از دیدارِ پارسال تا حالا، این قدر عهد شکسته ام و اشتباه رفته ام؟ می روی توبه کنی؟ و مگر توبه ی گرگ مرگ نیست؟! (این هم وجدان است ما داریم!) بعد فکر کردم دارم می روم توبیخ بشوم. بابتِ تمامِ اشتباهاتِ این روزهای زندگی ام، می روم از شرمِ چشم در چشم شدن با چشم های شهدای شلمچه، آب بشوم، خجالت بکشم، آتش بگیرم و مگر نه این که آتش نشانِ پاکی است و هرمِ سوزناکِ قلب، روح را تطهیر می کند؟ داشتم فکر می کردم امسال می روم به گوشه ی چادرِ مادر می آویزم و این بار نمی گویم رهایش نمی کنم می گویم رهایم نکند...

هواپیما تیک آف کرد. پرواز شروع شد. از همان بالا، به مشهد الرضایِ پوشیده در ابر، به حرمی که نورش تا آسمان ها امتداد یافته، سلام دادم. هواپیما تیک آف کرد و روح می رفت تا در این پرواز، از دستِ مهمان دارِ مهربان و سقایِ مهمان نوازِ طلائیه، جرعه ها بنوشد و تشنه تر شود...

پ.ن1: داشتم فکر می کردم از این سفر چه می خواهم. دیدم شرحِ صدری می خواهم به وسعت بیابان های جنوب. و قلبی که همیشه رو به جغرافیای حرم بتپد. دیدم می خواهم بیعتی کنم، نشکستنی.

پ.ن2: نوشته بود دوست دارم تا آخر 96، بار ببندم و بروم جنوب. فقط به سلامی، نه حتی به دعایی. نه حتی به گله ای. فکر کردم شوقِ دیدار و عاشقانه ی وصل چقدر زیباتر است از رفتن برای نیازی و خواسته ای و بخششی... و یا لیتنا.


دوازده دقیقه گذشته از ساعتِ چهارده
بیست و دومِ اسفندماهِ نود و شش
بر بلندای آسمان

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_96

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۱۵
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

صبح بود. رفیق را دیدم. خسته به نظر می رسید. پرسیدم حالت خوب نیست؟ گفت یک جورهایی... عصر شده بود. دیدم یک چیزی را می بیند و آهسته لبخند می زند. گفتم نکند این هم دچارِ اختلالِ دو قطبی شده باشد و از دستمان برود! رفتم سراغش. گفتم حالت بهتر شده؟ احساسِ خوشحالیِ مفرط داری الان؟!

گفت راستش صبح داشتم به وضعِ زندگی فکر می کردم. دیدم از پارسال، دمِ عید، دلم می خواسته روزِ ولادت مادر، دو تایی بشوم، که توفیق نشد و دمغ شدم! پرسیدم پس جریان اینِ خنده های الانت چیست؟ گفت اتفاقی تقویم 97 را باز کردم. دیدم توی فروردین و اردیبهشت، کلی ولادتِ معصوم داریم که از هر کدامش می شود یک زندگی را شروع کرد!

پ.ن: رفیق مان می گوید تنها مشکلِ ما برای ازدواج تاریخش بود که الحمدلله حل شد. حالا یک سری چیزهای جزئی هم مانده که باید درست بشود. می پرسم یعنی عروس خانم بله را گفته؟ می گوید این جزء همان مسئله های فرعی هست که گفتم. حالا باید برویم پیدایش کنیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۰۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

#حجت_الاسلام_زائری را از مدت ها پیش با متن هایی که هر از چند گاه در فضای مجازی بازتاب می یافت، می شناختم. تصورم این بود که ایشان سعی می کند واقعیتِ موجود را به شکلی نو و #روشن_فکرانه (با تأکید بر بار معناییِ مثبتِ کلمه) ببیند و تحلیل کند... اخیراً متنی از ایشان دیدم، نوعی اعلامِ وفاداری به امرِ ولیِ امر در زمینه #الزام_حکومتی_حجاب در ضمنِ حفظِ فاصله های فکری.
https://t.me/morzaeri/4889

هر چند سرسپردن به امر ولی ارزش مند و لازم است، موضع متفاوت از موضع ولی، نشانی از وجودِ #زاویه ای، ولو اندک، در سیستم ارزشی و #فکری است. مغالطه ی دادنِ #اولویت بالاتر به عدالت و رفع فساد نسبت به حجاب، آن جا شکل می گیرد که ما توانِ ملت و جامعه ی اسلامی در تحقق فرامین الهی را محدود و در حد دو سه نفر می بینیم.

برای تحقق #عدالت، اشتباهات قبلی باید اصلاح شود، مطالبه ی جدی تری صورت گیرد و به سمت شفاف سازی حرکت کنیم. درست. اما چه کسی گفته پیشرفت در جبهه ی مبارزه با فساد مستلزم #عقب_نشینی از جبهه ی عفاف و حجاب است؟

عقب نشستن از الزام اجتماعی حجاب، با تمام نکاتی که به مواردِ معدودِ اجرای سلیقه ای و غلط آن، وارد است، زمینه را برای پیشروی دشمن در پروژه #اندلسیزاسیون ایران فراهم می کند. صد البته، برنامه ریزیِ خلاقانه در #ترویج مفهوم عفاف، اتفاقی مهم است که انجام شدنش، با الزام آور بودن رعایت پوشش اسلامی منافاتی ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۱۲
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


این روزها نظام توحیدی و وحدتِ معنا به شکل جدیدی در جهان ترویج می شود.  آمریکایی ها در انجام این امر خطیر نقشِ مهمی بر عهده داشته اند. شاید در ابتدای امر، تبلیغ نظامِ توحیدی از جغرافیایِ کثرت گرا، بعید به نظر برسد. امّا نگاهی گذرا به تلاش های متعدد برای تصرفِ کره زمین با سلطه ی مدرنیسم و تشکیلِ جهان وطن، می تواند عمقِ این قضیه را آشکار کند. طی سال ها، تفکرِ لیبرال، توانسته است با به رسمیت شناختنِ خواستِ انسان و اصالت بخشی به وی، قطب جدیدی در مقابلِ یکتاپرستی به وجود آورده و نحله های مختلفِ فکری را با ملاطِ پلورالیسم گرد هم آورد. آن چه امروز از ادیان می بینیم، اعم از زمینی و آسمانی، پوششی بیش نیست. آدم های عصرِ جدید، از دو دسته خارج نیستند. طرفدارانِ دینِ شخصی و مدافعانِ دینِ جامع و جامعه ی دینی.

غرب، نظام توحیدی جدیدی را عرضه کرده است. و این بزرگترین بتِ سجده شده توسط بنیان های فکریِ سکولار، خودِ انسان است! ترویجِ دینِ جدید در دهکده ی جهانی، نیازی به درگیر کردن عقلِ جوامع ندیده است. بلکه از پروپاگاندای رسانه ای برای تهییجِ دل های ارادتمندانش بهره می گیرد. و در نهایت این خواستِ دل انسان هاست که در مغز به شکل استدلال واره هایی تئوریزه می شود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۱۴
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

صدای در چوبی حیاط. بلند شد. نان آخر را از توی تنور کشید بیرون. گذاشت لای پارچه بین بقیه نان ها.  از بین گلدان های توی ایوان رد شد. و رفت توی حیاط. یک نگاهی انداخت به آسمان. جای خورشید. خودش بود. پدر همیشه همین وقت می رسید به خانه. یاد دست های گرمش که افتاد، فکرش رفت پیش تنور. نان های گرم و تازه. همان قدر لذت بخش. بلکه بیشتر! 

خودش را رساند به در. سریع. یک چیزی یادش آمد انگار. پرسید پدرجان، شمایید؟
-  بله دخترم. میهمان داریم. ابوهیثم.

می شناختش. خرما فروشِ کنارِ مسجد. هر روز، اذان که به گوشش می رسید، از جایش بلند می شد. دستش را می گرفت به دیوار. و همینطور کورمال کورمال می آمد که نمازش را بخواند. که مبادا ناتوانی اش در دیدن، نماز جماعت را از او بگیرد.

-  یک چند لحظه ای صبر می کنید؟
برگشت. توی اتاق. از توی صندوق، عبای  عربی اش را در آورد و انداخت روی سرش.
-  بفرمایید. خوش آمدید.

میهمان حالا رفته بود. او مانده بود و یک لبخند قشنگ. شیرین. جوری که هر قدر نگاهش کنی، دلت را نمی زند.
-  مگر یادت نبود؟ نمی توانست ببیند که.
+  چه فرقی می کند؟ او نمی دید. من که می دیدمش.

از جا بلند شد. گرفت توی بغلش: فاطمه جان، تو از جنس خودمی. پاره ی تنم. حاضرم شهادت بدهم. با صدای بلند.

🔸🔸🔸

پی نوشت: خورشید بود و ماه هم فرزندش. چند وقتی می شد خورشید رفته بود. حالا هم نوبت ماه است. افتاده روی زمین. کسوف شده انگار. کبود. بوی یاس پیچیده توی خانه. آب با اشک مخلوط می شود و می ریزد روی تن ماه. که شسته شود. حالا دیگر می تواند قشنگ ببیند. آتش و دود، خیمه های شعله ور، گوشواره ها. از پشت پنجره ی غمگین اشک هایش، چقدر ساکت تماشا می کند این خداحافظی را. چه جوری می شود آخر؟ ماه را هم می شود گذاشت زیر خاک؟ فکرش می رود سراغ آن روز. صدای شکافتن هوا، غلاف شمشیر، تازیانه. و این شروع زینب است...

دل نوشت: مادر...دستم را بگیر...هر چند پسر خوبی نبوده ام برایت.

روضه نوشت: من رو بزنین، مادرمو نزنین...

#بهار_بی_تو_خزان_شد
#مادرم
#آیینه_ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۴۳
میرزا محمّد مُهاجِر
بسم الله

عصرِ جمعه بود. یک سستی و بی خیالی بدیِ توی فضا پخش شده بود انگار.* دلش می خواست از خانه برود بیرون. القصه بهانه جور شد و زد به دلِ هوایِ سرد. هنوز قرصِ خورشید ته مانده های سبدِ طلایی اش را روی تقی آباد می ریخت که از خیابان رد شد و رسید به آفتاب! کافه، گرم بود. با آن صندلی های چوبی و کتاب هایِ جا خوش کرده توی قفسه ها، پِچ پِچه های همه جور آدم و سر و صدایِ آن بچه ی کوچکی که توی بغلِ مادرش آرام نمی گرفت.

قرار بود امیرخانی بیاید و در کافه آفتاب از رهش بگوید! جشن امضایی بود و صحبتکی در ابتدایِ برنامه. خوبی اش، دیدار تازه کردن با چند عدد دوست قدیمی و هم صحبت شدن با مقادیری از موجوداتِ دلنشینِ حوزوی بود و خوب شدنِ حالی که می رفت توی غروبِ دلگیر بد بشود!

پ.ن1: تنها نقطه ضعفش، اگر ازدحام جمعیّت را خوش بینانه و به نفعِ فرهنگِ کتابخوانی تفسیر کنیم، تقارنِ جلسه با نماز بود. فلانی (نامش را نمی برم!) می گفت الان بخواهیم هم نمی توانیم از اینجا برویم بیرون! نشسته بودیم وسطِ مجلس، نگاهی به پشت سر کردم و گفتم لابد از بابِ سنگین بودنِ کفّه ی حرمتِ برخورد با نامحرم نسبت به ثوابِ نماز اوّل وقت می گویی! سری تکان داد و نفسش به تصمیمِ ما هم چربید! فلانی! خدا نفست را ذلیل کند!

پ.ن 2: وقتِ گرفتنِ کتاب، دو به شک بودم چند تا بگیرم! اگر تو باشی که من و تو این حرف ها را نداریم و یک جلد را با هم می خوانیم دیگر! اگر هم نباشی، قاعدتاً نیستی و کتابِ اضافه خریدن چه معنی می دهد اصلاً. رسیدیم به پیشخوان.  پرسید چندتا؟ دل و ذهنم قاطی کرد. گفتم دو تا!

پ.ن 3: بعد از صفِ خریدِ کتاب، تویِ صفِ امضا داشتم به این فکر می کردم دومی هدیه یِ کی باشد! رسیدیم روی به رویِ امیرخانی. سرِ صبر و حوصله با ملّت گپ می زد، عکس می گرفت و امضا می کرد. للحق. حالا نوبتِ من بود! پرسید دومی را برای که امضا کنم؟ لیستِ توی ذهنم را گذاشتم کنار. گفتم برایِ او!

پ.ن 4: حالا رسیده ام خانه. نمازم را خوانده ام و دارم تمرین می کنم! مبارزه با نفس بالاتر از این! رهش توی اتاقِ کناری توی قفسه ات باشد و تو توی اتاقِ جلویی پاتولوژی رابینز بخوانی!!

پ.ن 5: کتابت را پیچیده ام توی کاور و گذاشته ام توی کمد. آماده است. بیا بگیر!

#رمان_رهش
#رضا_امیرخانی
#کافه_کتاب_آفتاب


#للحق
#برای_او


* شاید چون... غروبِ جمعه که می شود، یعنی امروز هم وقتِ آمدنت نبود. شاید چون... هنوز امثالِ من برایِ آمدنت به انتظار نیامده اند. (این ها چند کلمه حرفِ دل بود. شعاری نخوانید.)




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله


چند وقتی بود می دید توی تبلیغات یک کانال تلگرامیِ شیرینی پزی، پشت ویترین مغازه های کنارِ مترو و حتی توی بساط آن دستفروشِ کنارِ بازارچه یک خبرهایی شده! از قلب های قرمز و خرسک های درشت و ریز تا کارت های دوستت دارم در انواع رنگ برای هر جور سلیقه! انگار تازه دوزاری اش افتاده بود که بزرگواران دارند دل هایشان را برای ایامِ با سعادتِ ولنتاین آماده می کنند! از تاریخش هم خبر نداشت. از یک جستجو در چند سایت فانتزی این را هم به دست آورد. همینقدر پرت! بعد یادش آمد حالا اگر کیکِ قلب دار و کادوی خرس دار خریدی، دل دار کجاست اصلاً! فلذا بی خیال شد!


پ.ن1: یک بنده خدایی می گفت ورودیِ شما خوب با هم جفت شده اند ها! (نقل به مضمون!). بی راه نمی گفت. حتی تر، نگارنده وقتی همان جفت های مذکور را می بیند که در معیتِ هم از کتابخانه و کافی شاپ و الخ برای چشیدن طعم زندگی استفاده می کنند، دو غبطه می خورد! اوّلی از بابِ جرئتی که سبب ابراز محبّتِ فی ما بین شده. و دومی از بابِ موحّد بودن در وادی عشق!


پ.ن2: یک وقت هست در وادی عشق مشرک می شوی! دمِ ولنتاین هم کادوهایت چندتا می شود! یک وقت هایی هم هست در وادی عشق کافر می شوی! حالت را، احساست را از خودت و خودش می پوشانی! 


پ.ن3: داشتم به این فکر می کردم، یادم آمد در وادی کفر، وقتی حقیقت واحد را پوشاندی، می افتی به دامِ تکثّر! درگیر محبوب های خیالی می شوی و القصه اینجا هم دمِ ولنتاین، کادوهایت چندتا می شود! 


پ.ن 4: برای موحّد بودن باید توفیق داشت! باید نور خورد. نور خواست و نور جست. شاید باید زیاد حرم رفت! 


پ.ن 5: برداشت آزاد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۷
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

حاجی - اعله الله مقامه الشریف - نشسته بود تهِ اتوبوس. بچّه ها جمع شده بودند دورش و داشت نکاتِ نغز می گفت! می فرمود: «یک ازدواجِ موفق، آغاز شهادت است!» دامت برکاته و خدایش نگاه دارد!

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95

پ.ن: یکی از بچّه ها خالصانه به جانب خدا تضرّع می نمود که اللهم ارزقنی شهادة :)

#برداشت_آزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

رفته بودیم معراج شهدای اهواز، دیدارِ 165 شهیدی که همین چند روز پیش آورده بودند. راستش را بخواهی پیدا نکردم جا شدنِ قامتِ رشیدِ جوانی 18 ساله توی یک بقچه ی سپید با کدام فصل از آناتومی اِسنل توجیه می شود.

راوی می گفت بچه ها! معراج شهدا از اوّل جنگ تا حالا هیچ وقت بدون شهید نمانده. راوی داشت می رفت و یکی انگار داشت بین زمین و آسمان روایت می کرد: بچه ها! مواظب باشید معراج شهدا بدون شهید نماند... دلت می خواست جای آن بقچه ی سفیدِ کوچکی باشی که در میانِ نورِ ال ای دی های سبز و از پشت ضریح پلاستیکی، داشت به این همه کوچکی و خاکی بودنت لبخند می زد.


#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95

پ.ن: از من اگر بپرسید، می گویم خاطره ننویسید و اگر نوشتید، پایِ کشیدنِ حسرتش بمانید. یک روزهایی پر می شوی از بهار، پر می شوی از دوست داشتن و سبز بودن و حالت را می ریزی توی قابِ واژه ها. یک سالِ بعد، وقتی زمستان شده ای، یادآوری لحظاتِ بهارگونه ات، آه می شود توی قلبت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۳
میرزا محمّد مُهاجِر

بسم الله

خوابیدم توی قبر. تنگ بود. چرخیدم به پهلوی راست. دستم را گذاشتم زیر سرم. صداهای بیرون، مبهم و ضعیف به گوش می رسید. آن طرف تر، مورچه ای جا به جا می شد. مقداری از خاک دیواره ریزش کرد. بالای قبر ایستاده بود. می گفت کی جرئت می کند برود این تو؟ آدم وحشت می کند...

داشتم به مرگ فکر می کردم. به یک حقِ انکار نشدنیِ لاجرم که می آید و بعدش خودت می مانی، بدونِ همسر، فرزند، پدر، مادر، خانه و زندگی... میلاد کنارم روی خاک شرهانی قدم می زد تا برسیم به اتوبوس ها. و اضافه  کرد: فقط عملت با تو همراه می شود.

فکر می کردم خوابیدن توی قبر با کفنِ سفید یک پایان عادی ست. آدم باید هنر داشته باشد که با لباسِ خودش، بدون غسل بگذارندش توی قبر. هنرمندتر اگر باشد، همان چند وجب جا را هم اشغال نمی کند. یکی بود، می گفت شهادت هنر مردان خداست.

#سربندهای_بی_قرار
#روایت_راهیان_نور
#اسفند_95


پ.ن: سر کلاس بودیم. استاد گفت بگویید حلوا! گفتیم. گفت حالا دهانتان شیرین شد؟!! و ادامه داد: به عمل است... نه به گفتن...

#برداشت_آزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۲
میرزا محمّد مُهاجِر